یادداشت روزانه‌ی فروردین‌ماه

 یادداشت سال جدید

امروز ۵ فروردین ماه است. اولین روز است که در سایت مشغول نوشتن یادداشت روزانه‌ام هستم. شلوغی روزهای آخر سال باعث شده که کمی از نوشتن در سایت دور بیفتم. روزهای پر از فعالیت و تلاشی داشتم. کمی استراحت این روزها خستگی را از تنم بیرون کرده‌است.

♥ کارگاههای مختلف نوشتن را، زمانی برگزار می‌کردم که دستمم در آرد بود و مشغول درست کردن پیتزا برای مغازه‌ی خودمان بودم. برایم روزها همه پر بار بودند.

♥ نصف روز مانده به سال تحویل دیگر من به خودم استراحت داده‌بودم، بچه‌ها و مهدی مغازه بودند. من به خانه رسیدم و غذا درست کردم و بعد از حمام رفتن و چیدن سفره‌ی هفت‌سین، مشغول دیدن فیلم شدم. به سراغ تلویزیون و انتخاب فیلم در موی جوان. سه فیلم دیدم. آنجل و دوتای دیگر که به انگلیسی نامش نوشته‌بود. به نظرم هرسه فیلم داستانش خوب و دیدنی بود. یک فیلم هندی بود، راستش را بخواهی از عکسش خوشم آمد و آن را انتخاب کردم. داستان پدر و دختری که مادرشان بعد از تصادف دچار فراموشی شد و داستان فیلم رقم خورد. داستان خوبی بود هم اشکم را در آورد و هم خندیدم. فیلم دوم داستان استاد دانشگاهی بود که با خانواده‌اش در دانشگاه زندگی می‌کرد که ناچار در دوران جنگ باید از سالن دانشگاه برای جا دادن اسرای آلمانی استفاده می‌شد. او به عنوان فردی دانمارکی اجازه نداشت که به این اسرا که هم کودک و هم پیر و جوان در آن بود کمک کند. در انتهای فیلم او از شهر و از دانشگاه اخراج شد، بواسطه ی کمکش به پناهندگان.

♥ روز اول عید همیشه خانه‌ی مادر مهدی جمع می‌شدیم، چون نوه‌ها در خانه‌ی فامیل شوهرشان دعوت بودند و ما می‌خواستیم همه باشند. به روز دیگری موکول شد که پنج‌شنبه بود. روز چهارشنبه همه بعداز شام به خانه‌ی علی رفتیم.

♥ جمعه مهسا برنامه چید و ما را به باغ دوستش برد که در آن هوای بهاری و زیبا بسیار خوش گذشت.

♥پنج شنبه اولین بحث و جدل ۱۴۰۳ را در خانه آغاز کردیم. آن هم طبق معمول بواسطه‌ی عدم درک متقابل پدر خانواده که سبب می‌شود. او حرف‌هایی که برای‌مان مهم است را به ما نمی‌گوید. وقتی ما این حرف‌ها را از زبان دیگری می‌شنویم، از کوره در می‌رویم و دعوایی حسابی در خانه راه‌ می‌افتد. او ۳۰ سال نتوانسته خود را تغییر دهد و ما هم هی در این دایره‌ی تکراری می‌افتیم و لحظه‌ی‌مان را خراب می‌کنیم. همیشه غم و شادی کنار هم هستند که حالمان را جا می‌آورند.

♥ دیشب اولین قسمت از کارگاه طنز بانک شروع شده، ما عید دیدنی در خانه‌ی هادی بودیم. بعداز آمدن از آنجا فوری ویس کلاس را گوش دادم. طنز را دوست دارم. مطالبش برایم آموزنده بود. به خاطر همین پستی هم در اینستا در این رابطه نوشتم. در باره‌ی ابوالقاسم حالت و شعرهای پر قافیه‌ی طنزش را خواندم در «کتاب بحر طویل هدهد میرزا» که بسیار جالب بود.

ساعت ۸ شب ۵ فروردین ماه ۱۴۰۳ است. ببینیم سهم خیام امشبم چگونه است.

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و رو به آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

و این هم سهم امشب ما.

خواب سنگین

خستگی ایام اسفند ماه هنوز در تنم مانده‌است، همش می‌خوابم. امروز دومین روزی‌ست که پیمان به سر کار می‌رود. بنابراین برنامه‌ی روتین نوشتن و خواندن را شروع کرده‌ام. این دو ساعت صبح برایم بسیار شیرین و دلچسب است.

♦ نوشتن داستانک، مشق از کتاب و نوشتن کاریکلماتور همه برایم نشاط‌ آور است.

♦ امسال نتوانستم روزه بگیرم. زیاد احوال جسمی‌ام خوب نبود. غذای ناهار را درست کردم و دوباره خوابیدم.

♦ بعداز خواب مشغول نوشتن برای پست اینستاگرام شدم. کار روزانه‌ای که دوستش دارم. دو ساعتی از وقتم را می‌گیرد.

♦ دو باره کمی خوابیدم و بعد از بیدار شدن مشغول شستن ظرف و درست کردن شام شدم. برایشان ماکارونی درست کردم. در حین درست کردن غذا برای زینب هم زنگ زدم و احوالش را پرسیدم. حمام رفتم  و کمی به پاهایم ماساژ دادم. چند وقتی‌ست که در گیر خار پاشنه‌ام. دردش بیقرارم می کند.

♦ پست طنز اینستاگرامم را استاد شاهین لایک کرده و اولین باری بود که برایم کامنت گذاشت. کلی ذوق کردم.

♦ سومین جلسه‌ی طنز بانک هم در ساعت۲۲ شروع شد و آن را به پایان رساندم.

ساعت ۲۳ روز دوشنبه ۱۴۰۳/۱/۶

برویم سراغ خیام

چون عمر به سررسد چه شیرین چه تلخ

پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سلخ به غره آید از غره به سلخ

بیماری پیمان

♠ یادداشت‌های اینستاگرامی من باعث شده که استاد شاهین از من تعریف بکند. چه مزه‌ای دارد، تعریف شیرین استاد.

♠ برایم چند شب کارگاه شب طنزبانک عالی بودند. با کتاب‌های زیادی آشنا شدم. مخصوصن فرهنگ‌های بامزه‌ی معرفی شده. از فرهنگ توفیق خیلی خوشم آمد.

♠ دیشب مهمانی خانه‌ی خواهر مهدی بودیم. شام کباب کوبیده سفارش داده‌بودند، خیلی خوشمزه بود. کلن زیاد اهل کباب کوبیده نیستم ولی انصافن دیشب خوشمزه بود. مهمانی خیلی خوش گذشت، با جوون‌ترها همیشه خوش می‌گذرد. بازی صندلی و مافیا برقرار بود. صندلی می‌چیدند و با قطع و وصل کردن موسیقی، هر کسی که زودتر می‌نشست، بر نده می‌شد. و در انتهای شب مافیا بود که با انها بازی کردم. دست اول حرفه‌ای بودم و دست دوم تفنگدار بودم. زیاد بازی بلد نیستم ولی با جوان‌ها کلی خوش می‌گذرد. جایی که خنده باشد همیشه جای خوبی‌ست.

♠ ساعت ۳شب آمدیم خانه تا بخوابیم ۴ شد، حالا نوبت پیمان بود که بیدارم کند. حالش بد شد. حالت تهوع داشت و تب. کمی مشغول او شدم. انگار غذا اذیتش کرده‌بود. امروز تنها کاری که کردم، پستی در رابطه با فرهنگ‌نامه‌ها نوشتم و به پیمان رسیدم.

امروز ۹ فروردین ساعت ۹ شب است. آخرین جلسه‌ی طنز بانک هم هست، که ساعت ۱۰ برگزار می‌شود. انشالاه در آرامش بتوانم امشب این کارگاه را ببینم. چون شب‌های قبل در مهمانی و مهمانداری آن را می‌دیدم. کارگاه‌های شاهین به من انگیزه می‌دهندو او را دوست دارم.

این قافله عمر عجب می گذرد

دریاب دمی که با طرب می‌گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد

این هم سهم عطاری امشب.

۱۴۰۳/۱/۹ ساعت ۹ شب پنج‌شنبه

سیزده‌ بدر

روزهای شلوغ و پر رفت‌و آمد عید، نوشتن یادداشت روزانه‌ی سایت را به عقب انداخت. روزهای ۱۱ و ۱۲ و۱۳ پر بود از گردش و تجربه. در دفتر یادداشت صبحگاهی همه را نوشتم. دوران یائسگی دوران سختی‌ست. هر ماه خون زیادی از تو می‌رود و دیگر تو رمقی برای ماه بعد نداری. این روزها حال جسمی و روحی‌ام اجازه‌ی روزه گرفتن به من نداد.

♦ انگار این بار روزه‌ی دهان نگرفتم، ولی روزه‌ی چیزهای دیگر برایم پررنگ‌تر شده بود. بیشتر آنهایی که روزه می‌گیرند، به خاطر غذا نخوردن بد خلق می‌شوند. من خودم تا حدی بی‌حوصله می‌شدم. امسال خوش‌اخلاق بودم و سرحال. راستش آدم باید منصف باشد و صادق. من در این یادداشت‌ها سعی کردم اینگونه باشم.

♦ روز یازدهم فروردین به باغ دوست مهسا رفتیم.برجفت، جنگلی پر از درخت و زیبا. آنجا خانه داشتند. پر از درختان پرتقال و گوجه سبز. با جوان‌های خانواده‌ی همسر رفتیم، کلی خوش گذشت. مهربانی  خودش روزه است.

♦ روز دوازدهم به باغ دوست مجید رفتیم. بهشت بود. عالی آنجا در همه چیز غرق شدم. درختان بهشتی بودند و آسمان زیبا. غروب خورشید را بغل گرفتم  و به وجد آمدم. شادی خودش عبادت است.

♦ سیزدهم به باغ ایران رفتیم. آنجا هم خیلی خوش گذشت. ولی انگار سیراب گل و گیاه شده بودم دیگر به سراغ درختان باغ نرفتم. از خودم به خاطر این کار دلگیر شدم. ولی در کل ایام عید به کام بود،روزهای نورانی زندگی، گاهی خنده و گاهی گریه. زندگی همین لحظات است. باید قدرش را بدانی.

خیام ما را در این لحظات دلخوش می‌کند.

چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد

دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد

کار من و تو چنانکه رای من و توست

از موم به دست خویش هم نتوان کرد

امروز سه‌شنبه ۱۴۰۳/۱/۱۴ است. ساعت ۱۶/۴۵ بعدازظهر

سه کانس کلمات

صبح با رفتن پیمان به سر کار دوباره روال عادی برنامه‌ی من برمی‌گردد. خدا عمرش را دراز کند، پیمان جانم را. ساعت ۶ که می‌رود من هم نوشتن و خواندنم شروع می‌شود. امروز به نحو احسن به تکالیفم رسیدم. صفحات، کاریکلماتور، داستانک و  خواندن کتاب‌های جور واجور سبد کتابم.

♠ امروز چهارشنبه است و زمان آب‌دادن به گل‌ها و نوازش‌شان. بعداز آبیاری، به سر وقت غذا رفتم. امشب قابلمه پارتی است که باید افطار درست کنم و برای خانه‌ی مادر مهدی ببرم. کتلت با حلوا را آماده کردم.

♠ دیشب ساعت ۱۹/۳۰ کارگاه حرکت کلمات بود. فوق‌العاده بود. معرفی فرهنگی که اسم گیاهان بود. که همه‌ی آن نام گیاه با نام قسمتی از بدن بود که برایم جالب بود. مثل زبان گنجشک و…

♠ تاب سه کانس کلمات معرفی شد و استاد قسمتی از آن کتاب را برایمان خواند. جالب بود آن‌قدر متنش زیبا بود که فکر می‌کردم استاد شاهین دارد متن نیایش را می‌خواند. روی آسمان در حال پرواز بودم. به کتابفروشی زنگ زدم و کتاب را خواستم. گفت: یکی دارد و من غروب باید بروم و آن را بگیرم.

♠ پست اینستا را انتشار دادم. در رابطه با فرهنگ توفیق که به دلم خیلی نشست. کلمات شیرینی که به شکل طنز معنی شدند.

♠ ساعت ۱۶/۱۵ است. غذاها را آماده کردم. امشب تولد مهدی هم هست. با عرفان هماهنگ کردم که مرا به کتابفروشی ببرد و با هم کیک و هدیه‌ای بخریم و به خانه‌ی مادرش برویم. برای دوستان کتابفروشی هم حلوا درست کردم که ببرم. آنها دوستان خوب من هستند.

امروز چهارشنبه ۱۴۰۳/۱/۱۵ می‌خواهم در آخر به مهمانی خیام بروم.

دی کوزه‌گری بدیدم اندر بازار

بر پاره گلی لگد همی زد بسیار

و آن گل به زبان حال با او می‌گفت

من همچو تو بوده‌ام مرا نیکو دار

کتاب مستطاب آشپزی

صبح طبق معمول بیدار شدم. خورشید حالش خوب بود. با من احوالپرسی کرد. دیدن خورشید یعنی فرصتی دیگر برای زندگی کردن و نفس کشیدن. خدایا شکرت.

♦ کارهای روتین روزانه را انجام دادم.

♦ دیروز عرفان مرا به کتابفروشی برد. کتاب سکانس کلمات را خریدم.  چند کتاب شعر هم خریدم. کتاب «دریا پری و کاکل زری »گلی ترقی را هم خریدم. کتاب شعری نسبتن کودکانه. البته بزرگانه هم بود. آن را خواندم و ضبط کردم و در کانال تلگرام گذاشتم. داستان پری دریایی بود که از دریا خسته شده‌بود و به زمین سفر کرد و در این بین عاشق شد. عاشقی یک پری و یک انسان محال است. اصلن عاشقی پر دردسر است. زبان شعری‌اش را بسیار دوست داشتم. انگار همه ی ما مثل همان پری هستیم. قدر داشته‌هایمان را نمی‌دانیم و سودای چیزی فراتر از خودمان داریم که دردسر ساز می‌شود برایمان.

♦ کتاب مستطاب آشپزی نجف دریابندری را هم زیارت کردم. کتاب پر و پیمانی که بسیار گران بود. عرفان گفتک برایم می‌خرد و بعد از آن به خانه‌ی خودش می‌برد. چون با آشپزی خوب من حتمن احتیاجی به این کتاب نیست. من نثرش را می‌خواستم. برایم pdf آن را خرید. کلی ذوق کردم و در باره‌اش پستی در اینستاگرام گذاشتم.

♦ کیک خوشگلی برای تولد مهدی خریدم و هدیه برایش می‌خواهم شلواری بخرم که با او به فروشگاه بروم. تولد گرفتن در خانه‌ی مادرش حسنی داشت که به او خیلی خوش گذشت.

روزی خوش و هوا نه گرم است و نه سرد

ابر از رخ گلزار همی شوید گرد

بلبل به زبان حال خود با گل زرد

فریاد همی کند که می‌باید خورد

امروز پنجشنبه ۱۴۰۳/۱/۱۶ ساعت ۱۷/۲۰ است و ما را دمی خیام به گلزار برده است.

دو یادداشت

چند روزی‌ست که از یادداشت سایت دور افتاده‌ام. برایم جالب بود که شاهین در برنامه‌ی یوتیوب امروزش در باره‌ی یادداشت صحبت کرد. اینکه دو دفتر یا دو فایل جدا برای یاداشت داشته باشید. من خودم همین کار را می‌کردم. هر روز در دفترم این یادداشت‌ها را می‌نویسم. ولی گاهی وقت‌ها به سراغ سایت نمی‌آیم.

♥ دیروز با رفتن پیمان مشغول نوشتن شدم. از زمان لایو ۵ صبح شاهین این عادت در سرم مانده، که همان زمان کارهای نوشتن و خواندنم را انجام دهم، البته ناگفته نماند که رفتن پیمان به سر کار در آن زمان، دلیل بیدارشدنم هم هست. چون برایش صبحانه آماده می‌کنم.

♥ صبح‌ها تنها رفیق بیدارم، طلوع است، دیگر این یاد داشت‌ها را می خواهم به او تقدیم کنم. سلام به طلوع عزیزم. هر زمان که تو را می‌بینم، یعنی زنده‌ام.

♥ کتاب‌های خواندنی را چند صفحه، چند صفحه می خوانم. طول می‌کشد، ولی تمام می‌شود و ناخوانده نمی‌ماند. کتاب عطر فرانسوی را تمام کردم، کتاب داستانی که نویسنده‌ی عرب داشت. داستان خوبی بود. ماجرایش طولانی بود ولی آنچه بود، مردی که از عشق و انتظار، آن هم  عشق یکطرفه دیوانه می‌شود. داستان عجیب و غریبی بود.

♥ پستی در رابطه با داستان کوتاه گذاشتم. از نویسنده‌ی آمریکایی به «نام ادگار آلن پو». دوره‌ی ۱۰۰ داستان شاهین فوق‌العاده‌است. از کتاب هراس او داستان کوتاهی را خلاصه نوشتم و در اینستا انتشار دادم.

♥ چند وقتی بود که نقاشی نکردم. دیشب مدادرنگی و کاغذ آوردم و به یاد مائده معلم نقاشی خودم که چند وقتی‌ست که فوت کرده، نقاشی کشیدم. دست هایش چون مرهمی بر زخم بود، تمام اشکالات نقاشی را فوری درست می‌کرد. هر زمان به او  و زندگی‌اش فکر می‌کنم دلم می‌گیرد. انتخاب همسری که هیچ وقت او را درک نکرد و در دوران سخت بیماری تنهایش گذاشت. روحش پر نور دوست خوبم.

♥ شام آبگوشت  درست کردم، غذایی که بسیار دوست دارم. برای پیمان که هرگز لب به آبگوشت نمی‌زند، سیب‌زمینی سرخ کرد و با چند کال شامی، که غذای محلی ماست که از شب قبل مانده‌بود.

♥ بیشتر مطالب مدرسه نویسندگی شاهین را می‌خوانم. دیشب گفتگوی او با خوانجانی بود. که در یوتیوب منتشر شده‌بود. من در سمینار دوم شرکت نکرده‌بودم. از صحبت‌ها استفاده کردم. خوانجانی در باره‌ی داستان می‌گفت و در مورد هوشنگ گلشیری و رویای نوشتنش و همینطور از روزنامه دیواری‌های مدرسه. او می‌گفت: داستان باید هم زمان داشته‌باشد و هم مکان. او می‌گفت: می‌خواهید قصه بنویسید، شهر خودتان را خلق کنید. برایم نکته‌ی جالبی بود. چند شب پیش یوتیوب گلی ترقی را دیدم. برایم همیشه مصادف شدن کتابی که می‌خرم و آشنایی با آن نویسنده‌در همان روز بسیار جالب است. کتاب دریا پری را در ویسی در کانال تلگرامم گذاشته بودم.

امروز هدیه ی خیام به من چیست؟

تا چند اسیر رنگ و بو خواهی‌شد

چند از پی هر زشت و نکو خواهی‌شد

گر چشمه ی زمزمی و گر آب حیات

آخر به دل خاک فرو خواهی‌شد

امروز یکشنبه ۱۴۰۳/۱/۱۹ ساعت ۱۴/۳۷ بعدازظهر

رمز سایت

نوشتن یادداشت روزانه را دوست دارم. می‌خواهم خلاصه بنویسم. چند ساعتی مشغول روبراه کردن مقالات سایت هستم. خیلی خسته شدم. چاره‌ای نیست باید این کار را انجام بدهم. تازه کمی از فوت و فن سایت سر در آوردم.

ببینم خیام برای خستگیم چه دارد؟

عمرت تا کی به خود پرستی گذرد

یا در پی نیستی و هستی گذرد

می نوش که عمری که اجل در پی اوست

آن به که به خواب یا به مستی گذرد

دوشنبه ساعت ۲۱/۴۰ شب ۱۴۰۳/۱/۲۰

استمرار

قرار گذاشتم یادداشت‌هایم را خطاب به طلوع بگویم. او را دوست دارم. سال‌هاست که با او همراهم، البته این را بگویم که او با من همراست. سلام به طلوع عزیزم، اولین آغوش صبح گاهی‌ام همیشه نصیب تو می‌شود، خوش به حالت.

♥ بعد از احوالپرسی با طلوع، می‌روم به سراغ کارهای روزانه‌ام. تنها طلوع شاهد است که دروغ نمی‌گویم. می‌نویسم و می‌خوانم، از هر دری که دلت بخواهد. سبد نوشتن و خواندنم پر است از تمام چیزهایی که دوست‌شان دارم. برای طلوع بلند بلند می‌خوانم. گاهی وقت‌ها از نوشته‌هایم می‌خندد.

♥ صبح کارهای آشپزخانه و تمیز کردن خانه را انجام دادم. پستی در اینستاگرام گذاشتم. در باره‌ی داستان کوتاه بود. کمی نقاشی کشیدم . برای شام سیب‌زمینی گذاشتم که بپزد. که شامی سرخ کنم.

♥ چند وقتی‌ست که ذهنم درگیر نوشتن مطلبی در رابطه با احساسات است. کمی در رابطه با آن نوشتم. و یک ساعتی‌ست که در سایت انتشارش دادم.

نوبت خیام است تا ببینم برایم چه می‌خواند.

می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد

و اندیشه ی هفتاد و دو ملت ببرد

پرهیز کن از کیمیایی که از او

یک جرعه خوری هزار علت ببرد

امروز سه‌شنبه۱۴۰۳/۱/۲۱ ساعت ۲۱

یادداشت۱۰۰داستان

صبح‌ها برایم زیباتر شده‌است، چون با طلوع قرار می‌گذارم. هرصبح او را به خانه دعوت می‌کنم، با روی باز می‌پذیرد. برایش از صفحات صبحگاهی می‌خوانم. از تکالیف می‌گویم . از همه چیز حرف می‌زنم.

♠ ده روزی‌ست در کارگاه ۱۰۰ داستان شاهین شرکت کرده‌ام. عالی‌ست کلی داستان خوانده‌ام. از نویسندگان مختلف، همه را خلاصه‌برداری می‌کنم و در پست اینستاگرام می‌گذارم. باید ایده‌ها و طرح‌اولیه‌ی داستان را بنویسی.

♠ چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه تعطیل بودند. ایام فطر. من هم  خودم را تعطیل کردم و بیشتر خوابیدم. به گشت و گذار شهری روی آوردم، البته با همسرجان. خار پاشنه دیگر ما را از پیاده‌روی عقب انداخته است. هوا بارانی و ملس، بوی بهار نارنج خیس خورده بیداد می‌کند. مدهوش می‌کند. دیوانه می‌کند. کاش می‌شد، عطرش را در بقچه‌ای بست. در این هوای دیوانه، به سمت پاساژ میناگر رفتیم. گاهی وقت‌ها جاهایی در اطرافمان هست، که نمی‌دانم چه چیزی باعث می‌شود که سراغش نمی‌رویم. معرفی ایران باعث شد که سری به آنجا برنیم. عجب پاساژی، حرف نداشت انواع اقسام مایحتاج  پلاستیکی را در آنجا می‌توانستی پیدا کنی. از همه زیباتر گل‌ها و حوض و پله‌هایش بود. از آنجا یک جعبه‌ابزار و دو پادری خریدیم.

♠ جمعه به بازار هفتگی رفتیم و بعداز خرید زود به خانه برگشتیم، چون کارگاه نوشتن شروع می‌شد و باید زودتر ناهار می‌خوردیم.

♠ چند وقتیست که فیلمم یاد هندوستان کرده‌است و نقاشی می‌کشم. البته با مداد رنگی. حتمن کامل شد عکسش را در سایت می‌گذارم.

♠ امروز شنبه است. روز کار و تلاش هم برای اینستا نوشتم و هم برای سایت مقاله‌ای گذاشت چگونه دیگران را تغییر دهیم. روز پرکاری داشتم. خدایا برای این لحظات سپاسگزارم.

در این شبانگاه برایم خیام چه ارمغانی دارد.

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد

و ز دست اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پرسم از وی

که احوال مسافران دنیا چون شد

شنبه ۱۴۰۳/۱/۲۵ساعت ۲۱/۳۵ شب

سیاست‌نامه

حرفهای شاهین همه درس است. این حرف را با پوست و گوشتم تجربه کردم، دیگر از این شاخه به آن شاخه نمی‌پرم. هیچ ویسی گوش نمی‌دهم. می‌خواهم ذهنم یک‌سو برود سوی نوشتن و راه‌های نوشتن. هرچه اگر هم بنویسم، تجربه‌های خود و داستان زندگی‌ام است. روزها پشت هم می‌گذرند و من در تجربه‌ی نوشتن خود را غرق می‌کنم. شاید شنا بلد نیستم ولی شنای نوشتن را دوست دارم. وقتی کتابه را می‌بینم دلم می‌خواهد همه‌ی آنها را بخوانم. حیف که چنین قدرتی ندارم. از دیدن کتاب‌ها لذت می‌برم. چقدر اندیشه، چقدر فکر.

♦ به خاطر خارپاشنه نمی‌توانم، پیاده‌روی کنم، اما در خیالم با کلمات راه می‌روم. با تاکسی به کتابفروشی سرو رفتم. جایی که دوستش دارم. به دنبال کتاب مقالات شمس جعفر مدرس صادقی  نداشتند. لیست کتابهای داشته شده را دیدم. چندتایی از آنها را خریدم. یک دفتر شعر هم خریدم و یک کتاب گفتگو با ادنیس هم گرفتم. حالم با خریدن کتاب خوش می‌شود. بعدش تاکسی گرفتم و به خانه‌ی خواهرم ایران رفتم. او هم کمر درد داشت. خندیدم و گفتم پای لنگ و کمر داغون به هم رسیدند.

♦ شب قبلش حال خوشی نداشتیم. هیچ ایرانی حال خوشی نداشت. با موشک به اسرائیل حمله کردند.جنگ جنگ. باورم نمی‌شد به همین راحتی با زندگی مردم بازی می‌کنند. شب خوابم نمی‌گرفت. صبح مطلبی در باره‌ی زندگی پر از چالش زمان خودم را در اینستا به اشتراک گذاشتم. دردی عظیم در وجودم بود. کمی سبک شدم.

♦ امروز هم صبح را با هم‌آغوشی با طلوع آغاز کردم. طلوعی زیبا که هرصبح مرا می‌نگرد. طلوع را همیشه دوست دارم. تکالیف صیحگاهی‌ام را برای طلوع خواندم. تشویقم کرد. خوشحال شدم.

♦ ساعت ۱۹/۳۵ دقیقه است. شام الویه درست کردم که آماده باشد، کارگاه ۱۰۰ داستان دارم. باید حضور ذهن داشته باشم. چند تمرینش نصفه کاره مانده بود انجام دادم. کمی در ویس با مریم آ صحبت کردم. این روزها از مهربانی‌اش بهره می‌برم.

دوستم خیام برایم می‌خواند:

افسوس که نامه‌ی جوانی طی شد

و آن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب

فریاد ندانم که کی آمد کی شد

ساعت ۱۹/۴۵ شب دوشنبه ۱۴۰۳/۱/۲۷

قاب

سلام طلوع جان، اگرچه ساعت ۲۰:۳۰ دقیقه‌ی شب سه‌شنبه‌ است. و  طلوع من خوابیده، من اما با سلام به طلوعم یاداشت‌ها را می‌نویسم. امروز به طلوع می گفتم: کاش می‌شد، بهار را قاب کرد و یا این روزهای پر از عطر نارنجش را در شیشه حبس کرد. دلم نمی‌آید، که برود. عطر نارنج بیقرارم می‌کند.

♣ امروز صبح با طلوع به کارهایم رسیدم. نگاه به طلوع شاعرم می‌کند و من را شیفته‌ی خودش. پستی در اینستا به نام سئو نوشتم. خودم این پست را دوست داشتم.

♣ دو روزی‌ست که باز پیتزا درست می‌کنم. نوشتن و پیتزا معجون خوبی می‌شود.

♣ با ایران خواهرم قرار گذاشتم که به باغ‌شان برای جمع کردن بهار بروم ، رفتم و کمی جمع کردم، می‌خواهم مربا بهار درست کنم. خانه‌بوی بهار می‌دهد.

♣ دیشب کارگاه ۱۰۰ داستان عالی بود، هنوز به سراغ نوشتن داستان نرفتم. چند طرح نوشتم ببینم، چه می‌شود.

خیام برایم چه می‌گوید: در این بوی بهاری.

گویند بهشت و حور کوثر باشد

جوی می و شیر و شهد و شکر باشد

پُر کن قدح باده و بر دستم نه

نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد

امروز ۱۴۰۳/۱/۲۷ ساعت ۲۰:۴۵ شب سه‌شنبه

 

 

 

 

 

 

 

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری