خدایِ پدر
صبحها آقاجان کاسهی مربّایِ بهِ مادرپز را روی سماور میگذاشت تا گرم شود. بوی به در فضا میپیچید. نمیدانم به بهانهی خوردن مربّا بود یا نماز، چشمانم را نیمه میگشودم. آرام به کنارم میآمد و به پاهایم تکانی میداد؛ بیدار نمیشدم. دیگر آخرتم به پای خودم بود. چهارچوب اعتقادی پدر تنها نماز و روزه بود و کمی هم پایبند به تقلید. پابه پای مادر در مراسم گوناگونی که در مسجد برگزار میشد، میرفتم. میخواستم خدا را بیابم.
راستش را بخواهید. برادر و خواهرهای بزرگترم مال عصر محمدرضا پهلوی بودند. انتخاب با خودشان بود. دیگر پدر به دنیا و آخرتشان کاری نداشت. امّا پروندهی دینی من، در پوشهی انقلاب چیده شدهبود. دیگر شروع شد. جهنم کنار توست. بدون نماز اوّل وقت، مغضوب خدا هستی. موهایت که پیدا باشد، در آخرت از مو آویزانی.
مدرسه، بیرون، تلویزیون و هر چه را که میدیدی، از خدایی میگفت: که بیکار نشستهاست و تنها تو را میپاید که دست از پا خطا کنی. ستون دینیام در این زمینِ ترس، کاشتهشدهبود. من مانده بودم با خدایی قهّار و نامهربان.
کمکم از نظر اعتقادی فاصلهام با خانواده زیاد شد. کارهای ضدّ دینشان را گناه کبیره میدانستم و ملامتشان میکردم. آن زمان ۱۷ ساله بودم. خواهرهایم به گوشم میخواندند که حیف نیست موهای به این زیبایی را زیر مقنعه میگذاری. میخندیدم و میگفتم: چه کار به کار من دارید. آنها در جوابم میگفتند: تو کار داری، ما نداشته باشیم.حُسن چنین خانوادهای در این بود، که با تمام دوستان با هر کیش و آئینی مراوده داشتم . در این میان تنها خودم بودم که سخت نکات دینی را رعایت میکردم.
قبل از آفرینش خدا
قرآن زیاد میخواندم، امّا معنایش را نه. روزی که در خلوتم قرآن میخواندم. با خود گفتم: اگر خدا با این کلامی که من نمیفهمم با من حرف میزند، چه لذّتی دارد؟ گفتم: بد نیست به جای خواندن از رو، معنایش را بخوانم. اینگونه شد که به جای یک جزء هر روزه، ده آیه با معنا میخواندم. این کار سبب شد، که خود را نزدیکتر به خدا حس کنم.
یک سالی از این رویّه گذشت. دیگر معنای قرآن هم مرا جذب نمیکرد. انگار حرفهای خدا برایم تکراری بود. دست به دامن تفسیرهای گوناگون آن شدم. پرسوجو کردم، عدّهای میگفتند: فلان تفسیر سبکتر است و فهمش راحتتر، آن را بخوان. با خود میگفتم: مگر خدا چند جور حرف میزند که عدّهای حرفهای او را راحت میفهمند و بعضیهاشان سخت، که تفسیرشان متفاوت است.
یکی را برای خواندن انتخاب کردم . خوب بود، ولی باز درونم آرام نمیشد. راستش را بخواهی دیگر آن گلی قدیم نبودم. چیزی در درونم تغییر کردهبود، که نمیدانستم چیست. به سراغ تفسیر سختش رفتم. آن را هم دوست نداشتم. به همهی حرفها مشکوک شدهبودم. خدا نکند، شک در جانت بیفتد؛ دیگر نه در زمینی و نه در آسمان.
یکی از دوستان نزدیکم که پدرش روحانی و معلّم بود، کمک زیادی در این بین به من کردهبود. ماه رمضان بود. در این ماه کمتر میخوابیدم و بیشتر عبادت میکردم. شبی از شبها دمِ سحر، مشغول خواندن دعای افتتاح بودم. حال عجیبی داشتم. ناگهان با خواندن آیهای میخکوب شدم. بارها آن را میخواندم ولی چنین حسّی نداشتم. «خدا اهل قهر است و مهر.» چگونه کسی که تو را میآفریند میتواند، قهّار باشد و از تو انتقام بگیرد؟ دیگر ادامه ندادم.
به دوستم زنگزدم. ساعت دو شب بود. میدانستم که او بیدار است. با حالی بیقرار برایش مدّتها حرف زدم. برایش گفتم: من خدای قهّار نمیخواهم. به درستی، به نادرستیِ حرفها، به همه چیز شک کردم. او آرام و بیصدا به حرفهایم گوش میداد. دیگر از نفس افتادم. به او گفتم: چه کنم؟ «خندید و گفت: برایت خوشحالم. شک علامت یقین است. تو به جایی رسیدی که میخواهی خودت، خدایت را بیابی.»
او به من« تفسیر المیزان علّامه طباطبایی»که یکی از بهترین تفسیرهای قرآن بود، معرّفی کرد. «گفت: این کتاب را بگیر و بیاغاز. شاید آبی بر آتش وجودت بریزد. ناراحت نباش این روزها، روزهای خوبیست.» مانند تشنهای که تنها جرعهای از آب، آرامش میکند، صبح زود به راه افتادم. کتابش را یافتم. بسیار گران بود. پولش را نداشتم، نگرفتم. به او زنگ زدم و چیز دیگری خواستم. « او گفت: خلاصهی کتاب علاّمه را هم دارند.» بدون مکثی بدنبالش رفتم. کتاب را یافتم.
اینبار تفسیر، ریزبینانهتر به مسائل مینگریست. امّا حرف همان حرف بود. باز خدایم در این تفسیر هم نبود. با خود حرف میزدم. ۳۰ سال با این خدا زندگی کردی «آبت نبود، نانت نبود خدا پیدا کردنت کجا بود؟» گفتم: بیخیال شوم ولی نشد.
ابتدای آفرینش خدا
دوباره به سراغ زینب رفتم. گفتم: این تفسیرها آرامم نمیکنند. «خندید و گفت: منتظرش بودم.» گفتم: چطور؟ «گفت: میخواستم خودت مرحله به مرحله به آنجا برسی.» گفتم: رسیدم. حالا چه کنم؟«گفت: کتابهای ادیان مختلف را بخوان. تورات و انجیل بخوان.» با تعجّب گفتم: من که مسلمانم. برای چه آنها را بخوانم؟ « گفت: من همه را خواندم. با اینکه پدرم روحانی بود، ولی حق انتخاب را به من دادهبود. من هم دچار شک شدم. خواندم، تحقیق کردم و یافتم.»
خوشبختانه کتابها را کتابخانه داشت. کتابها عین هم بودند. میگفتم: خدایا اگر حرف تو برای همهی ادیان یکی است، پس چرا اختلاف، چرا جنگ؟ به جای اینکه حالم بهتر شود، بدتر شد.دیگر به خدا هم اعتماد نداشتم. بعداز خواندن، به سراغ زینب رفتم. گفتم: همهی کتابها عین همند. پس چرا این قدر اختلاف؟«او گفت: راست میگویی، مفهوم تمام این کتابها یکیست. ولی خوشحالم که به این جا رسیدی.» گفتم : دارم دیوانه میشوم و تو خوشحالی؟ «گفت: دیوانگی هم عالمی دارد.»
گفتم: کمکم کن. «گفت: حالا نوبت این است که کتابهای دیگری بخوانی. از بودا، خدایان هندی، سرخ پوستان و هرچه که بدستت میآید.» خندیدم و گفتم: عجب خدایی دارم. خوب با من قایم موشک بازی میکند. مشغول شدم، پیدا کردن کتابها و خواندن آنها. راستش را بخواهی نرم شدهبودم، با تمام ادیان دوست شدهبودم. دیدم، خدا در همه جا یکیست. این ما بودیم که دینمان را خاصّ میدانستیم و تافتهی جدا بافته.
اواسط آفرینش خدا
خوشحال و سرمست بودم از اینکه دیگر با موهایم آویزان نمیشوم. خدایم، خدای مهر است. ولی انگار این دل برای بیقراری خلق شدهبود. دوستم بیمار شد و پر کشید. منی که خدایم را تازه پیدا کردهبودم، دوباره گمش کردم. قهرش را دیدم. دوستم رفته بود و من شکایت را باید پیش چه کسی میبردم. یکی از دوستان که حالم را دید، مرا به گروهی معرّفی کرد. جمعی ده نفره که آنها هم به نوعی از این فقدان در رنج بودند. زینب روانشناس روح و جسم بود. با رفتنش خیلیها به حال و روز من افتادند.
جمع ده نفره را خانمی که نمیشناختمش اداره میکرد. تفسیر کتابهای مختلف، شعرخوانی و گپ و گفت دوستانه به جمع ما رونق میداد. تا اینکه سمت و سوی این روابط به جاهای خاصّ کشید. آن خانم به ظاهر مربّی عرفان، مروّج حلقهی درویشی بود. ما را آرام آرام به حلقه سوق داد. در حلقه بودن هم عالم خودش را داشت. تجربهای نو برایم بود.
چیزهایی را که در کتابهای دینی نخواندهبودم، در کتابهای دستنویسشان میخواندم. کتابهایی که پیر و مرادشان برایشان نوشتهبود. کمی قرار گرفتم. دیگر میگفتم: خدایم اینجاست. کمی که گذشت، دیدم، خدایی دیگر دارم. آنها پیر خود را خدای خود میدانند، به او سجده میکنند. از او میترسند. او را قهّار مینامند. من از خدای قهّار خودم فرار کرده بودم تا خدای مهربان پیدا کنم ولی دوباره همان شد. خدای کوچکتر قهّار دیگری.
بیمار سختی شدم. بیماری که دردت را فقط خودت میدانی. سرم و آمپول شفایم نمیداد. درویشها میگفتند: «کسی که وارد حلقه شود و دوباره برگردد. مغضوب خدا میشود و به بلا دچار میشود.» من از بلا میترسیدم. ولی دیگر پی همه چیز را به خودم زدم. من از گروه بیرون میآیم، میخواهد هر بلایی به سرم بیاید. از گروه بیرون آمدم. هیچ عذابی بر من نازل نشد.
اواخر آفرینش خدا
نمیدانم آیا شما هم به این نقطه رسیدید یا نه؟ همیشه در جستجوی اویی هستیم. وقتی بدنیا میآییم، اویِ مادر. کمی که بزرگتر میشویم، اویِ دوست، اویِ معلّم، اوی همسر، اویِ فرزند و هزاران اویی که در خودمان نهفته داریم. تا اینجای کار فهمیدم که من هم به دنبال اویی هستم، به بزرگی خدا.
دیگر به جاهای خوب ماجرا رسیدهبودم. تقریبن همه چیز را تجربه کردم. خداهای همه را دیدم. تشخیص دادم که کدام خدا به من نزدیکترست. درهای مختلفی را کوبیدم و بلاخره دری برایم باز شد که در رحمت بود. با استاد مهربانی آشنا شدم،« او از ادبیّات گفت: از خدای سعدی، خدای حافظ، خدای فردوسی و خدای سهراب.»
دیدم چقدر خدایم به خدای آنها نزدیک است. آرام شدم. استاد از اوها گفت: « زمانی بیقراریت آرام میگیرد که اویِ خودت را پیدا کنی. اویِ خودت، تو را به خدا میرساند.» گفتم: چگونه؟« گفت: همه چیز را خوب تماشا کن.» گفتم: تماشا؟ « گفت: تماشا، یعنی جور دیگری دیدن.»
آغاز آفرینش
تمرینم را شروع کردم. همه چیز را خوب میدیدم. خوبِ خوب. طبیعت، اشیا، کودکان و از همه مهمتر خودم را. دیدن، مرا به خودم نزدیک کردهبود. انگارخودم خدا بودم. « خدا، یعنی به خودآ» چه کلمهای. من به خود آمدهبودم. خدایی که در درون من است. خدایی که در درون گُل است. خدایی که در درون لبخند کودک است. خدایی که در دوستی خانه دارد. وقتی به صلح با خود رسیدم.همه چیر را خدا دیدم. آن وقت بود که آرام گرفتم. رها از هر قید و بندی. از طناب حجاب، از قید تعصّب و از هر آنچه که نفَس تو را میگیرد برای آنکه خوب زندگی نکنی.
خدا و نوشتن
گفتم: شرح تجربهی ۳۰ سالهی خود را بنویسم. گذشتهای که چون افشرهای از کلمات آن را بر روی صفحه پاشیدم. عطرش، روحم را خوشبو میکند. دیگر این کلمات برایم خدایند. باور کنید،میدانم هر چه که بر روی کاغذ میآید. او میخواند، او مینویسد، او در کنارم نشسته است.
10 پاسخ
عالی بود گلی جان.
واقعا خدای دوران بچگی که به ما معرفی کردن با خدایی که امروز خودمان آنرا شناخته ایم بسیار متفاوت است.
ممنون مرضیهی عزیزم از توجهتون. دقیقن همینه ترسهایی که در درونمان قرار دادند که از خدای واقعیمون دور بشیم.
چقدر قشنگ بود مسیر به خود آمدن تون
درون شما یه گل خدا بود رو دوست داشتم
درون من هم یه موجود پاکیزه
ممنون طاهره جانم از اینکه به سایتم اومدی و مطلبمو خوندی. از میزبانی شما دوستان خوشقلم بسیار خوشحالم.
مسیری که رفتید تقریبن برای هر انسانی پیش میاد، شاید مقصد به نحوی متفاوت باشه، شاید بهخود آمدن یکسان نباشه، اما آرامشی که بهوجود میاد یکسانه. خیلی عالی نوشتید. با ذوق تا انتها خوندم.
بهبه مهدیس جان خوش قلمم. ممنون که خوندی. دقیقن این راهی که بیشترهامون ازش رد میشیم ولی به مدل خودمون.
سلام عزیزم.
ممنون از متن زیبایی که نوشتید.
ممنون عاطفهی عزیزم که اونو خوندی و به سایتم سرزدی.
بسیار بسیار لذت بردم هم از به کلام درآوردن این مسیر طولانی و هم از ذهن جستجوگری که داری که آرام و قرار نگرفت تا بهحقیقت خودش برسد. بسیار شگفت و زیبا بیان کردی گلنسا جان و خب بهنظرم خیلی از ما بین راه یا همان ابتدای جستجو ترجیح میدهیم که دست بکشیم از کاوش و سردرگمی و کنجکاوی و روح جستجوگر خویش را خاموش کنیم و به تقلید کاری کنیم که زحمت اندیشیدن از خویش بستانیم.
البته انسانی که تقلید میکند صدای حیرت انگیز درون را ظالمانه محبوس یا خفه میکند. چه عالی گلیجانم به روح پرسشگرت بها دادی، رنج دانستن و اندیشیدن را به جان خریدی و به خودآیی رسیدی.
مریم عزیزم ممنون وجود ارزشمندت، سپاسگزارم که هستی و خواندی مطلبم را. انگار همهی ما این مسیر را به روشهای مختلف میگذرانیم. خدا کند در هر نقطهای که هستیم حالمان خوب باشد.