اصلن کوچهی بن بست اشرفی، خانهی مادری، برای خودش حکایتها داشت. انگار هر کسی که در آن کوچه مقیم بود،کنج لبت لبخندی مینشاند. کوچهیمان باریک و بلند و رعبانگیز بود. غروب وقتی هوا تاریک میشد و داخل کوچه میشدم اگر کسی را نمیدیدم جلو جلو بلند سلام و احوالپرسی میکردم، یعنی کسی را دیدهام. به خیال اینکه اگر مزاحمی در پشتم باشد دیگر کاسه کوزه را جمع کند و برود.
در اوّلین پیچ کوچه، خانهی بابای مدرسه بود. این خانه وصل میشد به مدرسهی سر کوچهیمان. او با زن و پنج فرزندش آنجا زندگی میکرد. روزی که از کوچه میگذشتم و غرق در بوی غذای همسر بابای مدرسه بودم. دیدم تلویزیون شکستهای کنار درشان است. از مادر جریانش را پرسیدم. او گفت: شب قبل حسین برنامهی ورزشی کانال یک را میخواست و مهوش برنامهی شوی رنگارنگ گوگوش را، بینشان دعوا میشود و پدر چکش میگیرد و در سیاهی شب به میدان میرود و تلویزیون را خرد و خمیر میکند. با لبخندی گفتم: چه شیر مرد است این بابا. اگر بابای مدرسه حالا زنده بود دیگر چه به روز تلویزیونهای امروزی میآورد خدا میداند؟ روزی یک تلویزیون سر کوچه.
سیاه رنگ عشقه رنگ چشمای مهربونت
نمیدانم رضا صادقی، خواننده مشهور، در چشمهای مهربان چه کسی نگریسته که این شعر را میخواند، تا آنجا که میدانم چشمهای محبوش به آبی میزند. حالا رنگ عشقش چرا مشکیست، بماند. آهنگ مشکی رنگ عشقه، همیشه برایم تداعی اُسوی مادر و دو کانال تلویزیون شکستهی بابای مدرسه دارد. این روزها مستندهای فرشاد فدائیان هم به لیست مشکیام اضافه شدهاست. با اینکه میدانم، مستند هم سیاه و سفید هست و هم رنگی. ولی نمیدانم که چرا من مستند را سیاه و سفید میدانم. تهش به این نتیجه میرسم که انگار خاطرهها برایم سیاه و سفیدن و من به دنبال پیدا کردن خاطرهها در مستند هستم.
دلبرسیاه
وقتی کلمهی دلبر را میشنوید. به یاد چه چیزی میافتید؟
۱. عشق رضا صادقی؟
۲. رنگ مشکی؟
۳. مستند فرشاد فدائیان؟
۴. هر سه مورد غلط است.
هوا صاف و آفتابی بود . انگار بهار جایش را با زمستان عوض کردهبود. پیاده تا بنیاد حریری راهی نبود. چند وقتیست که برای دیدن مستند به آنجا میروم. قرار شد نگین و نسیم هم بعد از مدتها بیایند. وارد سالن میشوم. همیشه دست چپ بودنم باعث میشود، سمت چپ هر جایی بنشینم. دیدم در جایم، نسیم و نگین نشستهاند، با تعجب به آنها نگاه کردم. آنها چه میدانستند که جایم آنجاست؟ با چشمانی کنجکاو به آنها نزدیک شدم. گفتند: گلی، فاطمه جایت را به ما نشان داده است. کنارشان نشستم. نگین با خنده گفت: پارسال دوست امسال آشنا؟ «گفتم: حالا نه زنگ میزنی نه به مستند میآیی تازه پیشدستی هم میکنی؟ ماشالاه.» خندید و گفت: چارهای دارم؟
چراغها خاموش شدند و مستند شروع شد. مستند دو زن: داستان دو زنی بود که بعد از مرگ همسرانشان، چون کوه پشت به پشت هم در شالیزار و جنگل با سبزی چیدن کار میکردند. گپ و گفت آنها بسیار شیرین بود. جان خانم، رک و پوست کننده حرف میزد و اولیا خانم محجوب و طنازبود. جایی، برای صبحانه اولیا خانم سفرهی کوچکی زیر درختی پهن میکند و از جان خانم میخواهد که بیاید و ناشتایی بخورد. به او میگوید که صبحانه چی آوردی؟ «جان خانم میگوید: نان. »اولیا خانم میگوید: فقط نان؟« جان خانم میگوید: فقط نان داشتم.» اولیا خانم با خنده میگوید: تو خسیسی اگر داشتی هم نمیآوردی. جان خانم پنیر و خیار و گوجه را سر سفره میگذارد و مستدساز را هم دعوت میکند. از لحن اولیا خانم تمام بینندههای مستند سالن میخندند.
مستند که تمام شد. با هم از سالن خارج میشویم. بیرون، هوا بسیار سرد شدهبود. میلرزیدیم. نگین گفت: برویم کافه و قهوهای بخوریم. «من گفتم: قهوهای نیستم گلگلیم.» نگین گفت: خب ببینیم چه چیزی دارد. کافه نزدیک بود. وارد شدیم. از سرآشپز جوان و خوشرویش منو خواستیم. کافه تازه تاسیس بود. گفت: منویش حاضر نیست. گفتیم: نوشیدنیهایت را بگو. او چند نوشیدنی را معرّفی کرد. تا به دلبر رسید. هرسه خندیدیم و گفتیم: دلبر؟ اگر بخوریمش. همان جا که دلبر خونه داره میرویم؟ صاحب کافه خندید و گفت: هر جا که دوست دارید، میروید.
با آدابی خاص دلبر را آوردند. فنجانی زیبا که پرشدهبود، از چای ترش، چند پر بهار نارنج، تکههای خشک شدهی توتفرنگی و تکهای چوب دارچین، در کنارش شاخهای نبات و یک دانه شیرینی گردویی قرار داشت. خندیدم و گفتم: عجب دلبریست این دمنوش. خدایش دلبر بود. رنگش، سرخ بود و زبانش شیرین. حرارتش بالا بود و عطرش خانه خراب کن.
راستش این دلبر کمی تپل بود. لپهای سرخی داشت، که باب میل مادرشوهرهای قدیم بود. آن زمان که به خواستگاری میرفتند و سر تا پای دختر را نظاره میکردند و میگفتند: دختر باید یک لباس گوشت داشتهباشد تا به دل بنشیند. دلبر ما هم چنین بود. اما حیف که دوستانم استکانی کوچک و مانکنی برای دمنوش میخواستند. و من خود را چون مادر شوهرهای قدیمی میدیدم، چون دلبرم را پسندیدهبودم. تپل و بامزه، یک پرده گوش به تنش بود.
∗ گویش زبان مازندرانی«شهر بابل»
8 پاسخ
جالب بود گلی جان
ممنون حضورتون عزیزدلم. سپاس از اینکه وقت گذاشتی و خوندی.
آخرش جالب بود
ممنون عزیزم که وقت گذاشتی و خوندی.
خیلی دوسش داشتم. قشنگ نوشتی
ممنون یاسمن عزیزم که وقت گذاشتی و خوندی.
لپای سرخ و یکم تپلی با چشمهای آبی، سوژه آهنگ خوبیه
ممنون یاسمن جانم.