دگردیسی‌ عجیب خار

طوفان می‌شود. طوفانی از شن، صحرا را در می‌نوردد. خارها را از جا می‌کَند. غوغا می‌شود. هوا تیره‌وتار می‌شود. سفر به دیاری عجیب آغاز می‌شود. سفر به سرزمینی ناشناخته. سبکبار است او، ولی اندکی غمگین. او می‌ترسد. به کجا چنین شتابان می‌رود؟ مگر او را می‌برند؟ خود نمی‌داند. تنها خود را رها می‌کند.

سبکی خار

در این میان، با باد هم بستر می‌شود. خاک چون گلیم، زیرِ پایش پهن می‌شود، تا بیاساید. نوازش باد چنان زیباست که دوست ندارد، آنجا را ترک کند. با تمام وجودش خود را نگه می‌دارد. سبکباراست او.

به سفری می‌رود. سفری که تقدیر برای او رقم زده است. چاره‌ای جز دل‌سپردن نیست. دل است که کارها را آسان‌تر می‌کند وگرنه جدایی غیر ممکن است. او با دلش می‌رود. خاری که دل دارد. انگار به او ماموریّتی داده‌اند، از بیابانی به بیابانی دیگر. از نقطه‌ای به نقطه‌ای دیگر.

می‌داند آنجا که می‌خواهد برود، جایی دیگر است. حسّش به او می‌گوید. دوستانش، آب و آسمان و گرما را از دست داده‌ است. تنها به لمس باد، دل‌خوش است. باد تنها مونسش می‌شود. تغییر برای او دشوار می‌شود. خار، خار بودنش را دوست دارد.

می‌رود و می‌رود. اندامی کشیده و ترکه‌ای او یادآور بیابانی خشک و تشنه است. شترانی که زیر چشمی به او می‌نگرند، کاروانی که در پی روشن کردن آتش به دنبال او هستند. او را صمیمانه می‌خواهند، خاری که آتش می‌شود که گرما می‌دهد. چه خاطره‌ی شیرینی‌ست.

او همچنان می‌رود، با تشنگیِ وراثتی‌اش، با خاطره‌های در دلش مانده. این‌ بار باد، به دور دست می‌نگرد. چشمانش پر از اشک می‌شود. باید او را تنها بگذارد. چقدر زود رسیده است. دلش نمی‌آید که یارش را تنها بگذارد. بدن کوچک و نحیفش را محکم‌تر به آغوش می‌گیرد. در گوشش زمزمه می‌کند، رسیدیم، ای یار شیرینم. خار با چشمانی بسته، به باد می‌گوید، مرا تنها نگذار ای دوست.

باد غمگینانه ، سر درگوشش می‌کند،در اینجا بخواب ای همراهم. این خواب برایت سفر دیگری‌ است. او بدون اینکه سوالی کند، چشمانش را می‌بندد. به باد اعتماد دارد. سختی سفر او را به خواب شیرینی می‌برد.

بدن زیبایش در دست‌های باد، شُل می‌شود و به خوابی عمیق می‌رود. باد در تردید است. چگونه رفیقش را بگذارد و برود؟ باد قلبی اندوهناک می‌رود، دلتنگی آنجا را ترک می‌کند.

خار در خواب می‌بیند، دیگر بیابانی نیست، بادی نیست، آفتاب سوزانی نیست، نه کاروانی نه شتری، دیگر نحیف و لاغر نیست. او خنجری کوچک، امّا خونین شده، تکّه استخوانی، که بر گوشتی فرود آمده است. او کجاست؟ به اطراف می‌نگرد. همه جا پر از خون و پی است. خدایا این جا کجاست؟ خدایا این منم؟ اینجا را نمی‌خواهم. من خنجر نیستم. من قاتل نیستم. من در صحرا، خوشوقت بودم. به کسی دردی نمی‌دادم، از این سو به آن سو می‌رفتم. به کدامین گناه به اینجا تبعید شدم؟ آن جا خاری بودم که نهایتش شعله‌ی آتشی برپا می‌کرد یا در دهان شتری شیرین می‌شد. امّا اینجا درد، درد، درد. تنها صدای آه می‌شنوم.

باید سوال کنم؟ از چه کسی بپرسم؟ رفیقی ندارم.  صدایی را می‌شنوم. صدای رودخانه‌است. پس چرا رنگش قرمز است ؟ دورم جمع‌شده، از او می‌پرسم ای رودخانه‌ی خروشان نامت چیست؟« گفت: رگم.» گفتم: من کجا هستم؟ «گفت: در پا.» ما هم آمدیم که زخم این پا را که تو وارد کردی التیام بخشیم. آهی کشیدم. گفتم: من؟ به خدا من نمی‌دانم برای چه اینجا هستم؟« رودخانه گفت: صدای ناله را نمی‌شنوی؟» گفتم: بله. «گفت: صدای گلی‌ست.». گفتم: صدای آه را می‌شنوم، او صدای گلی‌ست؟ او حتمن چون من می‌پرید، چون من رهای رها می‌دوید. من خنجری در پاشنه‌اش شدم. خدایا من این زندگی را نمی‌خواهم. خدایا من خار پاشنه∗ نیستم.

∗ چند ماهی‌ست که بواسطه‌ی خار پاشنه دردهای زیادی را تحمّل می‌کنم.

 

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری