تغییر
تغییر یعنی عوض شدن، حالا میخواهد هر جورش باشد. تیتر بالا کمی عجیب به نظر میرسد. مگرنه؟ تغییر در دیگران؟ هیچ فردی نمیتواند ادعا کند که در زندگیاش تغییری بوجود نیامده است. حتا اگر موجود زندهای نباشد. اشیا هم به مرور ایام تغییر میکنند و فرسوده میشوند.
اشتباه تغییر
زمانهاییست که به اشتباه بودن کارمان پی میبریم، اما آن اشتباه را دوباره تکرار میکنیم. چون تغییر سخت و دردآور است، زحمت دارد. اگر به زمان گذشته برگردیم، میبینیم همیشه در حال عوض شدن بودیم. جسممان، روحمان و اطرافمان همه در حال تغییر بودند. ولی انگار جایی از این تغییر میلنگید. خراب شدن زندگی را، در اشتباه دیگری میدیدیم. باید آنها عوض میشدند. وقتی چیزی باب طبعمان نبود، فوری میخواستیم، آن را عوض کنیم. بیشتر این تغییرات و اشتباهات را در چیزهای بیرونی میدیدیم.
من در سایت بیشتر سعی میکنم تجربیات خودم را بنویسم، چون با آنها زندگی کردم و خوب و بدشان را با تمام وجود لمس کردم. وقتی کودکی، پدر و مادرت را خدای خود میدانی، هرچه آنها بگویند رفتار میکنی و شکی به آنها نداری که تغییرشان دهی.
کمی که بزرگتر میشوی، دیگر همهی تعلیمات دچار تزلزل میشوند و به سراغ چرایی هر کدام میروی. آن وقت همه چیز برایت دگرگون میشود و میخواهی دنیایی دیگر خلق کنی. ابتدا برای شروع کار میخواهی دیگران را تغییر دهی، که امریست محال.
داستان تغییر آنها
وقتی به اشتباه پدر و مادرم پی بردم، مبارزه آغاز شد. جنگ، فرسایشی بود، آنها تغییر نمیکردند. زورم به آنها نمیرسید. «میگفتند: از ما گذشته دخترجان » و من هم بدنبالش میگفتم: مامان، آقاجان در مرگ نمیشود تغییری داد وگرنه هرچیزی میشود. مرغ یک پا داشت در مرام آقاجان. دیگر ول کردم. سالهای نوجوانی و جوانی برایم سختترین سالهای عمرم بود. تازه میفهمی که ای وای آموزههایت همه مشقیست، بادت خالی میشود و تو هم در زمین و آسمان شناور میشوی و تیرت به خطا میرود، حال بدیست واقعن. نمیدانم آن را تجربه کردهاید یا نه؟ گذشت و با همان اشتباهات که داشتم، گذرم به ازدواج رسید.
تغییر جانگداز من
آگاهتر بودم، دوست داشتم زندگیام، همچون زندگی پدر و مادرم نباشد، چارهای نبود باید تلاشخودم را میکردم. کتاب خواندن، بحثهای تلویزیون را گوش دادن، کمی حالم را خوب کرد. تا اینکه دوباره دلم خواست که همسرم و فامیلهایش تغییر کنند. این بار جنگ، دیگر گلولهی مشقی نداشت، واقعی واقعی بود. چون آنها دیگر پدر و مادر من نبودند. گذرم به مشاور افتاد. کتابهای گوناگون و کسب مهارتهای مختلف. تا حدی آرام شدم. پرچم سفید صلح،در میانهی جنگی که بر پا کردم، در خانه برافراشتم.
کمی بعد، واگویهها شروع شد، مگر میشود تنها تو تغییر کنی، خستگی دارد، جانت میرود، عجب زندگی کوفتیست. اینها جملات من بودند. دوباره به سراغ مشاور رفتم و کمک خواستم . یاریم کرد. اینبار تمرینها و کتابدرمانی کمی نظرم را تغییر دادهبود. مشاور گفت: کمکم حرفها و جملات موثر را به همسرت بگو. من هم انتقال میدادم، میدیدم، حالش عوض میشود و ناراحت میشود، میگوید: میخواهی به من فضل بفروشی که خیلی میدانی؟ با خود میگفتم: عجب گرفتاری شدم، فضلم کجا بود؟ اگر فضل داشتم که اینچنین نبود، انتخابهایم.
داستان واقعی تغییر من
به مشاورم جریان را گفتم. گفت: همسرت از آن دسته مردهاست که باید تغییرتو را ببیند و تکانی بخورد. نمیخواهد دیگر چیزی به او بگویی. دیگر روش تغییر را عوض کردم. با خود گفتم: بس است دیگر تغییر دیگران، ۳۰ سال خواستی دیگران را تغییربدهی نشد، حالا یک سال، فقط یک سال، خودت را تغییر بده. این گونه شد که مسیرم متفاوت شد. تنها به خود نگاه میکردم. البته این را بگویم که من در این راه بسیار مسیر طولانی و دردمندی را طی کردم و به یاد حرفهای پدرم میافتادم که میگفت: تغییر برای ما سخت است دخترجان. راست میگفت: هرچه سنت بالاتر، سختتر.
حالا که سنی از من گذشته و به این راه طولانی که آمدم، فکر میکنم. میگویم: انگار هر کداممان در این دنیا رسالتی داریم که در زمان خودش به آن میرسیم. برای بعضیها در جوانی و برای عدهای در میانسالی و برای تعدای در پیری اتفاق میافتد.مطمئنن اگر من در جایی دیگر و پدر مادر دیگری داشتم، رسالت دیگری داشتم. اما زیباتر آن است که این تغییرات را از خود شروع کنی. تنها مرگ سبب میشود که یاد نگیریم و در جا بزنیم. تغییر تنها زمانی اثر گذار است که از خود شروع شود. البته به معنی واقعی، از خودِ خود.
ادامه دارد…
3 پاسخ
گلی جان چنان نگاشتهای که غرق مطلب شدم و یادم رفت نوشتهای میخوانم. گمان میکردم فیلمی را نظاره میکنم و شخصیت اصلی فیلم و دردهای عمیق تغییرش را میبینم.
اینکه دست از تغییر دیگران برداریم چند سالی است در ادبیات روانشناسی و زندگی جا باز کرده و همه ما گرچه با نیت خیر و نیز کمتر آسیب دیدن در پیرامون و از اطرافیان، چنین کردهایم و خواستهایم آنها اندکی هم شده بهتر شوند. و قظعا آنها نیز زمانی از والدین خود چنین طلب کردهاند.
حالا میدانیم که نمیشود. حالا میدانیم سخت است و حالا میدانیم که اگر میخواهیم مثل ایشان نباشیم تنها راه در تغییر و یادگیری مداوم است. امید که بتوانیم.
گلی جانم خیلی تاثیرگذار و زیبا نگاشتهای.
ممنون همراه همیشگی و دوست نازنینم. همیشه تنها میتوانستیم خودمان را تغییر بدهیم. اما این را نمیدانستیم. زندگی، عمر، این تجربه را به ما ارزانی کرد. تجربهی سختی بود. سپاسگزارت ای رفیق.
💖🙏