یادداشت غار قهوهای
امروز ۱۴۰۲/۱۱/۷ است به عبارتی هفتم بهمن.صبحها بعد از دستشویی و نماز و آمادهکردن سور و سات پیمان برای رفتن به کارخونه، تنها کسی که در این زمان حوصلهی مرا دارد؛ کاغذ و قلم و مبل قهوهایست که غار تنهایی من است. در آنجا مینشینم و بسمالله،میآغازم. همیشه از اتفاقهای یک روز قبل مینویسم. یعنی هرچه که مینویسم آن چیزیست که دیروز اتفاق افتادهاست.
♦ صفحات صبحگاهی، کلماتی چون سیلی فوران میکنند؛ چهار سالیست که صفحات مینویسم. نمیدانم از کجا میآیند؛ ولی هرچه هست دوستشان دارم، بعداز نوشتنش سبک چون پری رها میشوم.
♦بعدش نوبت یادداشت روزانه میشود که دیگر میخواهم این جا مکتوبشان کنم.
♦ در ادامه داستانکی از اتفاق خاص همان روز مینویسم. کلن بعد از رفتن پیمان دو ساعتی مینویسم و میخوانم. این داستانکها انگار یک جورایی اتفاق خاص همان روز را ثبت میکند و به یادگار میماند.
♦ در مرحلهی بعد یک جمله در وصف همسرم مینویسم، که بستگی به حال و هوای خودم دارد. جملاتی بامزه با انواع و اقسام احساسات.
♦ آنچه که همیشه دوستش دارم و دوستش خواهم داشت کاریکلماتور است، که روزی یک کاریکلماتور و یا حداقل یک جملهی با معنا مینویسم.
♦ گاهی روزها شعر میخوانم و درآن قالب شعر هم میگویم. البته بیشتر شبها در کارگاه شعر با هم بنویسی دانیال شرکت میکنم و کلی خوش میگذرد. کتابخانهام پر از دفتر شعر شدهاست.
♦ بعد نوبت به مشق روز میشود که رونویسی از کتابهای گوناگون است. این روزها از کتاب دفترچه ی خاطرات و فراموشی « محمد قائد» رونویسی می کنم. خیلی چیزها را با دیدن کلمات و علامتهای آن کتاب یاد گرفتم.
یک ساعت یا بیشتر میشود که مینویسم و نوبت کتابخوانی روزانه میشود که شامل کتابهای گوناگونی است. داستانی، طنز، رمان، نمایشنامه، شعر، روانشناسی،جستارنویسی سبد کاملی که هر روز به سراغش میروم.
این برنامهی دوساعتهی من در صبح است. چون صبح زود بیدار میشوم حتمن بعداز صبحانه یک ساعتی برای شارژ شدن میخوابم و بعداز بیدار شدن به کارهای روتین خانه میپردازم.
♠ البته یکی از کارهای که همیشه انجام می دهم، درست کردن پیتزای کوچک یک نفره برای مغازهیمان است. خمیر آن را همان صبح زود میگیرم.
♠ دیگر کارهای روزانه و کمی استراحت و سراغ گوشی رفتن و خواندن مطالب اینستاگرام و نوشتن پستی هر روزه برای آنجا یکی از کارهای مورد علاقهی من است که بعداز پیادهروی غروبها انجام میدهم.
دیروز منتظر کارگاه نوشتن شاهین کلانتری بودم، دورهی بیست و چهارم، همه را شرکت کردم به غیر از دورهی بیست و سوم. این کارگاه را بسیار دوست دارم به خاطر اینکه خیلیچیزها از آن یاد گرفتم. شب قبل غذای روز جمعه را آماده کردم که بتوانم با خیالی جمع در کارگاه شرکت کنم. زمان کارگاه ساعت ده و نیم الی دوازده و نیم بود.
هفت تمرین برای دوساعت، تمرین های متنوعی که قرار شد در طول هفته مرور شود و در گروهی به اشتراک گذاشته شود. سه تمرینش را بسیار دوست داشتم، شعر نویسی، کاریکلماتور نویسی و نامهنویسی به هرکسی که دوست داری بعدن به زندگیت وارد شود. برایم این نکته جالب بود؛ برای عروسهای نیامدهام نامه نوشتم.
♠ جمعه روز بازار روی من است، خرید هفتگی و سر و سامان دادن به یخچال و کابینت. من و همسرم به بازار محلی می رویم و کلی خوش می گذرد که برایتان تعریف می کنم. میوههای رنگارنگ و چیزهای جور واجوری که تو را جذب میکند.
امروز اولین تجربهی یادداشت نویسی من است که به اشتراک میگذارم، راستش هنوز قلقش به دستم نیامدهاست، از این به بعد تجربیات بیشتری را برایتان می گویم.
شنبه ۱۴۰۲/۱۱/۷ ساعت ۲:۳۰ بعد از ظهر
سس ذرت مکزیکی
امروز صبح یکشنبه است، در غار تنهاییام نشستهام و مشغول نوشتنم. باران تندی میبارد و مرا شاعر میکند. آسمان از من دلتنگتر است؛ صدای اشکش باران را چه بلند میشنوم. مینویسم، کوله بار سنگین روز گذشته را سبک میکنم؛ بدجوری به صفحات عادت کردم. از همه چیز مینویسم؛ چقدر کلمه که باید آزاد شوند.
♦ باران حال و هوایم را همیشه عوض میکند. جملهای روزانه در مورد همسرم مینویسم. از دستش عصبانی بودم.« او جوانمرد نیست، یک مرد است.» ماجرایش بر میگردد به دیشب. پسر همسایه برای عوض کردن جای پارک به خانهی ما آمده بود، اما او برای تنبلی و سرمای هوا نرفت و این کار را نکرد. به خاطر همین به او گقتم: که این کار از جوانمردی بدور است.
♦ داستانک روزانهی موقعیتی من مربوط به فروشگاه نزدیک خانهی ما میشد که تازگیها افتتاح شد. این فروشگاه تمام مغازهدارهای لباس را بیچاره کرده است. به خاطر همین داستانک اعتصاب و تظاهرات لباسهای فروشگاههای دیگر را نوشتم؛ که شیشههای ویرگول را میشکنند و به حق خودشان میرسند.
♦ کاریکلماتور امروزم بارانی بود. باران اشک آسمان است.
♦ کتاب قدرت اسطوره جوزف کمبل کتابیست که بسیار دوستش دارم. اصلن اسطورهها را من دوست دارم. در قسمتی از آن سوال کننده از کمبل میپرسد شما از آگاهی بسیار صحبت کردهاید. آگاهی چیست؟ او گفت: دکارت میگوید: آگاهی مربوط به سر میشود و هر چه مختص سر است. من این گونه نمیدانم؛آگاهی در بدن هم وجود دارد. هر وقت که واقعن انرژی حیات را احساس کردید. آنجا آگاهی حضور دارد. برایم خواندن این کتاب بسیار لذتبخش است، وقتی بدانی که هیچ تفاوتی در اساس اسطورهها وجود ندارد تنها شکل ظاهرشان متفاوت است. حس بسیار خوبی پیدا می کنی و جنگ ادیان برایت بیمعنا میشود.
♦ دیروز کارهای گوناگونی انجام دادم. یادداشت شاهین را خواندم و از ایدهی نوشتن یک غزل حافظ در یادداشتش خوشم آمد و گفتم: بد نیست من هم از شاعری بنویسم. کارهای روتین خانه که همیشگیست ولی قرار گذاشتم جالبترین را بنویسم. راستش دوست پسرم عرفان شیرینی فروشی راه انداخته و درست در زمانی که من نه به شکر گفتم. او با جعبهای از انواع و اقسام شیرینیها وارد شده است. حالا من ماندهبودم نه بگویم یا بله. البته که با رویی باز بله گفتم و نه به شکر را گذاشتم برای چند روز بعد که چشمم آب نمیخورد به این زودیها باشد.
♦ استراحت، شام درست کردن، ردیف کردن اتاق پسرها که بازار شام بود و نوشتن پستی برای اینستاگرام. نوشتن را بسیار دوست دارم و این را مدیون شاهینم.
♦ سفرهی شام را زودتر پهن کردم تا زودتر به وبینار شعر دانیال برسم. فکر کنم دانیال ما را فراموش کردهبود؛ آمدیم نبود.
♦ پسرم بر خلاف تحصیلاتش در شغلی که ناخواسته در مسیرش قرار گرفت، کار میکند. فست فودی کوچکی در داخل مغازهی پدرش. در این کار من به او بسیار کمک میکنم. البته حقوق خودم را هم میگیرم. پیتزا درست میکنم و تمام کارهای آمادهشدن ذرت مکزیکی را من انجام میدهم. دیشب آخر وقت سس آن را که معجونی از سبزیجات معطر است را با ورد عشق آماده کردم و در ظرفهایش ریختم. همیشه کلی انرژی مثبت برای ظرفهای سس می فرستم که زود فروخته شوند و آنان که انها را نوش جان میکنند سلامت باشند.
♦ برنامهی پایانی شب میشود بازی جدول آمیرزا که کلی خوش میگذرد. کلی کلمه که با فکر باید در جدول بگذاری.
گفتیم ما هم شعری بگذاریم که هم خود به فیض برسیم و هم یاران. گشتیم و رباعیات خیام آوردیم.
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
یکشنبه ساعت ۱۲ به تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۸
حرکت کلمات
امروز با عجله سور و سات پیمان را برای رفتن به شرکت آماده کردم، ظرف آب، کمی اجیل، سیب و موز. کاغذ و خودکار بسم الله، بیشتر تمرینهای نوشتنم را در کاغذ کاهی مینویسم. کاغذهایی که به اندازه ی کاغذ a4 بریدم. روی آن احساس رهایی دارم. صفحاتم امروز پر شده بود از اینکه چه رفتاری با یکی از دوستان انجام بدهم که چند سالیست باعث آزارم میشود و به این نتیجه رسیدم که ترکش کنم. همیشه ترک کردن خوب نیست.
♦ برنامههای هر روزه انجام شد. چند وقتیست که یکی از دوستانم کتاب« رمان مرشد و مارگریتا» را به من هدیه داد و من چون هیچ شناختی نسبت به این کتاب نداشتم. آن را نخواندم. تا اینکه در پیج علی باباشاهی آن را معرفی کردند؛ دیگر راغب خواندن شدم. روش خواندم برای کتابهایی که زیاد شناخت ندارم، چند صفحه خواندن در روز است و آن را این گونه آغازیدم. داستان عجیبی از شیطان که در بند بند وجودمان زندگی میکند، با این تفاوت که دیگر چون خودمان لباس جسمانی میپوشد و با ما زندگی میکند. رمان جالبیست.
♦ دیروز آنچه برایم پر رنگ بود، سر و سامان دادن به سایت بود. چند ساعتی به این کار گذشت. کمی ویرایش و لینکدهی خارجی و داخلی. تقریبن سه سال است که سایت را آقای قائدی برایم ساخته ولی چون سرش شلوغ بوده به من جواب سربالا میداده و این خانهی نوشتن مرا رنگ و نقاشی نمیکرده؛ تا اینکه دوستی خانم راضیه سیروسی را به من معرفی کرد و توسط این خانم سایتم سر و شکلی تازه به خودش گرفته. وقتی خانهای تمیز است بیشتر رغبت میکنی به سراغش بروی و در آن وقت بگذرانی.
♦ شام مواد کتلت را آمادهکردم که درست کنم. مشغول سرخکردن کتلتها شدم. پستی در اینستاگرام در مورد حرکت کلمات گذاشتم. این کار شاهین را دوست دارم؛ چون عالیست. شاهین میگفت: به کلمات اطرافتان بنگرید، ده تا کلمه که بیشتر دوستشان دارید، انتخاب کنید و در رابطه با آن به سوالهای گوناگون پاسخ دهید.
کلمات چه معنیای دارند؟
مترادف این کلمه چیست؟
وزن این کلمه کدام است؟
داستان انتخاب این کلمه چیست؟
و سوالهای دیگری که شما را با ارزش این کلمه آشنا کند. باید مقالهای در بارهی آن بنویسیم که من چند صفحهای نوشتم.
♦ دیشب کلاس با دانیال اختصاصی بود ساعت ۱۰/۳۰ تنها من بودم و او بعد از مدتی مهنار روحانی هم به جمع ما پیوست. جملههایی در قالب شعری نوشتیم. زمان نوشتن در این وبینار بیست ده دقیقه است. قالب شعرش اینگونه بود. امروز وقت… نیست چون… و من ۵۵ جمله نوشتم. امروز وقت سکوت کردن نیست چون آزادی با فریاد بدست میآید.
♦ کمی بعداز آن کتاب خواندم و با همسر جان میوه و آجیل خوردیم. کتاب در مورد خاطرات عباس کیارستمی در بارهی ژان کلود کرییر فیلمنامه نویس فرانسوی بود. داستان شور مردی که کودکانه با تمام وجود زندگی میکرد. باید کتاب جالبی باشد. راستش خدا پدر جد شاهین را بیامرزد، آشنایی با او سبب شده که آنتن کتابشناسیم قوی شود.
♦ شعری از خیام را خودم میخوانم که یاد بگیرم؛ این یادداشت بهانهی خوبی بود که بیاموزم.
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
دوشنبه ۱۴۰۲/۱۱/۹ ساعت ۲ بعدازظهر
چای خاطره
امروز صبح مشغول نوشتن صفحات صبحگاهی شدم. نوشتن های روتین خود را انجام ندادم؛ گفتم بروم سراغ مقالهی ده کلمهی محبوب و زودتر آن را در سایت ثبت کنم. شب قبل نوشته بودمش و یکساعتی طول کشید که تایپش کردم.
♦ دیروز چون روزهای قبل گذشت؛ با کوله باری از آموختن و تجربه. به قصد رفتن کافهی ویدا کفش و کلاه کردم. هوا ابری بود، پر از ابرهای خوشگل. کلی عکس گرفتم از آسمان. پیادهروی خوش گذشت، رفتن به کافه هم فال بود و هم تماشا. هم ویدا رفیق کلاس نقاشی را میدیدم و هم چای خاطرهی شوهرش مانی را میخوردم.
♦ دفترچهی کوچکی برای ثبت لحظههایم با خود بردم. لحظه به لحظه مینوشتم. نوشتن عین نفسکشیدن میشود مگر نه؟
♦ چای خاطره را آورد، عطرش عالی بود، از خود بیخود شدم.
♦ ماجرایی عجیب برایم تعریف میکرد. ماجرای دعا نوشتن و زندگی خراب کردن. باورم نمیشود که چنین آدمهایی وجود دارند. که نتوانند زندگی خوب دیگران را ببیند. آنچه که باعث بدبختی است، حسادت است که در وجود آدمی غوغا میکند.
♦ پستی در رابطه با کافهی مانی در اینستاگرام نوشتم.
♦ برنامهی پایانی شبم بازی جدول آمیرزا بود که با خوردن پرتقال بسیار چسبید.
به سراغ خیام میروم.
قرآن که میهن کلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را
۱۴۰۲/۱۱/۱۰ ساعت سه بعداز ظهر روز سهشنبه
آلوچه خشک
امروز با خواب عجیبی بیدار شدم؛ خواب زینب را میدیدم کنارم نشسته و لباس خودش را از ترشحات معده کثیف کرده و من از بوی بدش نمیتوانم کنارش بنشینم و به او گفتم اگر نمیتوانی لباست را عوض کنی،من عوض میکنم و مشغول عوضکردن لباسش شدم و از حال بدم بیدار شدم. به دنبال تعبیرش در گوگل رفتم، ببیندهی خواب آن مرده را فراموش کرده، شاید این طور باشد چند وقتیست که به او فکر نمیکنم.
♥ صفحات صبحگاهی نوشتم و به کارهای دیگر نوشتن پرداختم، در این میان وسایل رفتن پیمان به شرکت را هم آماده کردم.
♥ همیشه یاداشت روزانهام را با سلام به صبح، سلام به سلامتی و سلام به خدا میآغازم. احساس میکنم هر صبح در خلوتم من و خدا با هم مینویسیم و او کلمات را در زیر گوشم زمزمه میکند تا من بنویسم. امروز هم همین گونه بود.
♥ گاهی وقتها از پیتزا درست کردن خسته میشوم؛ ولی این را میدانم تلاش یک نوع انگیزه برای زندگی است و ادامه میدهم.
♥ برای ناهار مرغ ترش بار گذاشتم، همه آن را دوست دارند. نوشتن یاداداشت در سایت را دوست دارم، انگار میتوانی لحظات را برای خودت ثبت کنی.
♥ بعد از استراحت بعداز ظهر قصد رفتن به خانهی ساقی را کردم. میخواستم برایش آلوچه خشک ببرم تا برای ویارش خوب باشد. او سه ماه است که حامله است. دست گلی هم از یک میخک بنفش برایش گرفتم؛ چون روز تولدش بود.
♥ وقتی به خانه رسیدم، دیگر نزدیک کارگاه حرکت کلمات بود؛ سریع برای پیمان نیمرویی درست کردم و آمادهی کارگاه شدم. هیجان عجیبی برای این کارگاه دارم. چون می دانم خیلی چیزها یاد میگیرم.
♥ بعداز شام خیلی سریع ظرفها را شستم، که به وقت شعر دانیال برسم؛ نوشتن در آن زمان را دوست دارم.
♥ کمی خواندن کتاب رضا براهنی به نام روزگار دوزخی آقای ایاز حال و هوای مرا عوض میکند، انگار نویسنده خود در آن دوره زندگی میکند و روابط جنسی را از منظر خودش تعریف میکند؛ تا این جا، کتاب مرا به دنیایی عجیب ذهن یک نویسنده میبرد.
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را
گاهی وقتها کافی است جهانی را در دو بیت بگنجانی و خیام این چنین میکند. چند باری بیت را میخوانم. چه حرف بزرگی، این روزها جامعه، را مردم را می خوردن میترسانند و بازخواست میکنند؛ غافل از اینکه خودشان لقمههای حرامی میخورند که از صدها جام می بدتر است. انگار خیام برای ما و برای این دوره شعر سروده است.
چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۱ ساعت ۱۲ ظهر
پیتزا
صبح پنجشنبه است.چای را دم کردم و مشغول نوشتن صفحات صبحگاهی هستم. دیگر عادتم شده صفحات انگار نوعی بازبینی رفتار روز گذشتهام است. به مهمانی رفته بودم؛ احساس میکردم نباید آن حرفها را میزدم، تمام حرفهای زده شده را بر روی کاغذ نوشتم، جور دیگری به آنها نگریستم. فهمیدم نباید بعضیهاشان را میگفتم. غمگین شدم، بار برصفحات نوشتم که اشکالی ندارد، میشود دوباره روشی دیگری به کار برد.
♥ فکر و ذکرم بود که برای شب که مهمانی قابلمهپارتی است خانهی ایران پیتزاها را چگونه درست کنم که به اندازه باشد.
♥ دیروز بعداز حرکت کلمات آمادهشدم و به سمت خانهی مادرشوهر رفتم. شام آبگوشت داشتند. ما از شام درست کردن معاف شدهبودیم.
♥ پیمان ماشینش را عوض کرده و ضبط قبلیاش را به ماشین ما وصل کرده؛ زمان برگشت کمی با ضبط و آهنگهایش بازی کردم تا یاد بگیرم.
♥ چقدر بزرگ شدن بچهها باعث چالش در زندگی میشود، نمیدانی دیگر پسرها آن بچهی کوچکی که با تو به مهمانی میآمدند، نیستند. همیشه کشمکشی در هنگام مهمانی برقرار است. امروز با خودم عهد کردم که بیخیال آنها شوم.
♥ زمان ناآرامی شعر حال مرا عوض میکند. ببینم خیام به من چه میگوید.
ترکیب پیالهای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر دست
بر مهر که پیوست و به کین شکست
پنجشنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۲ ساعت ۶ غروب
کلاهبردار
جمعهها صفحات نمینویسم بیشتر میخوابم، یک جورایی به خودم استراحت میدهم. الان دو هفته است که کارگاه نوشتن شروع شده، و من باید غذای ناهار از قبل درست کنم که دیگر وقت کافی برای کارگاه داشته باشم، چون بعد از کارگاه به خرید هفتگی میرویم. برای ناهار کبابدیگی درست کردم. خیلی خوشمزه است ؛ اهل خانه دوستش دارند. دو ساعت کارگاه خیلی به من خوش میگذرد. نوشتن رهای رها عالیست.
♦ دیشب قابله پارتی خانوادهی خودم بود، کلی خوش گذشت، غذاهای رنگارنگ سر سفره چشمنواز است. کتلت، لوبیا پلو با نازخاتون، پیتزا، ماکارونی و انواع دسرهای خوشمزه.
♦ این روزها صحبتهای مهمونیها بیشتر از گرانی ست اوضاع نابسامان جامعه، کاش آنجا کسی بود که با انها می نوشتم؛ سرم را با گرشا و نیکان سرگرم کردم، دوستان دوسالهی عزیزم، کلی بازی کردم و خنداندم و خندیدم.
♦ کاریکلماتور را خیلی دوست دارم ، سعی کردم که این تمرین را زیاد انجام دهم و در اینستاگرام بگذارم. چند باری فردی معروفی که اهل چاپ کاریکلماتور بود در اینستا به من پیام داد که کاریکلماتورها را برایم در مجلهی دیگری چاپ میکند و من چون دیدم برای نویسندگان دیگر را چاپ کرد به او دادم، هر روز وعده میداد و بهانهای میتراشید و بلاخره چاپ نکرد. من چون از این روشش خوشم نیامد بلاکش کردم. چند روزیست که ناشر همان مجله تصادفی فالور پیجم شد؛ و نوشتن کاریکلماتورم در اینستا باعث شد که حرف آن آقا پیش آمد، او گفت: که ایشان کلاهبردار بوده و هدفش پول گرفتن بوده است. دیشب خوابم نمیگرفت، از دورنگیهای مردم تعجب میکنم واقعن به کجا میخواهیم برویم. حتا از نوشتن هم میخواهیم کلاهبرداری کنیم.
♦ کمی گوشی بازی آخر شبی و بعد خواب.
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست
بیدادگری شیوهی دیرینهی تست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینهی تست
خیام به ما میگوید که ما رفتنی هستیم ولی انگار جوری زندگی میکنیم که هرگز نمیمیریم.
جمعه ساعت ۹ شب ۱۴۰۲/۱۱/۱۳
دوشات
سلام به صبح، سلام به سلامتی، سلام به خدا. آغاز یادداشتهایی که صبح ها مینویسم. امروز شنبه است؛ اولین روز هفته. با انرژی بیدار شدم ؛ ساعت ۵/۵۵ بعدش پیمان بیدار شد نماز خواندم و مشغول شدم. صفحات صبحگاهی، هر چه دل تنگت میخواهد بگو.
♥ دیروز روز خوبی بود؛ چون کارگاه نوشتن داشتم. بعد از کلی نوشتن به بازار رفتیم و کلی خرید. هوا سوز برف داشت، همه جا برف باریده بود، غیر از شهر ما. میوه، شیرینی و کلی وسایل درست کردن کلم ترشی، از سرما یخ زده بودم ولی چون امسال زمستان، ابهتش را نشان نداده بود؛ این سرما را دوست داشتم.
♥ بعداز آمدن به خانه و ناهار خوردن، مشغول شستشوی میوهها شدم. تا ساعت ۴ طول کشید، بعد به آغوش تختم پناه بردم؛ آغوشش را دوست دارم. تا ساعت ۶/۳۰ خوابیدم باورم نمیشد. گفتم: حتمن شب نمیتوانم بخوابم. وسایل را جابه جا کردم و کلم ترشی را آماده کردم، بادمجان را پوست کندم و در آبنمک خواباندم تا چند ساعت بد سرخ کنم. برای شام پیتزا و سیب زمینی درست کردم با سالاد لبوکلم که بسیار خوشمزه است.
♥ در این فاصله دو برنامهی دوشات را دانلود کردم که بینم. دوشات برنامهای ست به کارگردانی علی میرمیرانی به تخلص ابراهیم رها که دوستش دارم. اصلن ابراهیم رها را دوست دارم، چون نویسندهی طنازی ست. مهمانهای برنامه یکی آشا محرابی بود و رشید کاکاوند.
♥ اول برنامهی آشا محرابی را دیدم. سبک حرف زدن و بازیاش را دوست دارم. چند وقتیست که نگاهم به افراد دور و اطرافم عوض شده، جالب است او هم اینگونه نظر داشت و میگفت: دیگر به آدمها جور دیگهای مینگرم، از آنها انتظار ندارم؛ دیگر توقعم را کم کردم و با تنهایی خودم بیشتر حال میکنم. واقعن راست میگفت: دیگر کسی با تو روراست نیست.
♥ مهمان دوم کاکاوند بود استاد ادبیات که پای کلاسهای شعرش همیشه مینشینم. او از علاقهاش به خیام در دوران کودکی صحبت میکرد، چون اهل نیشابور بود. او بعدها حافظ را به رفاقت با خود انتخاب کرد. او می گفت: شعر بهترین پناه او در هر شرایطیست. مخصوصا زمان ناراحتی.
♥ کنترل دست مهدیست این کانال و اون کانال. من دوسالیست که با برنامههای تلویزیون خداحافظی کردهام، اما گاهی وقتها فیلم سینمایی میبینم؛ کنترل را از او گرفتم و یک کانال ماهواره را شانسی زدم فیلم خوبی پخش میکرد. داستان پسری که به دنبال پدرش میگشت و میخواست او را به خانه برگرداند. در بین راه مرد رانندهای دلش میسوزد و او را به شهر پدرش میبرد. او آنجا متوجه میشود که پدر قمارباز است و قصد برگشتن به خانه را ندارد. او به همراه آن راننده به شهر خودش برمیگردد و با توجه به حرفهای راننده زندگی جدید خود را میآغازد.
این بار یه سراغ شعر دیگری از خیام میروم.
ابر آمد و باز بر سرِ سبزه گریست
بی بادهی گلرنگ نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهی خاک ما، تماشاگه کیست
شنبه ساعت ۳ بعداز ظهر ۱۴۰۲/۱۱/۱۴
ادبیات عرب
صبحها با حال و هوای متفاوت مینویسم. در درونم چیزهای مختلفی درگیرند. واقعن گاهی وقتها مرز درستی و غلط بودن را گم میکنم. صفحات باعث میشوند فکرهایم را ببینم. همیشه بعد از بالا و پایین کردن فکرها ، آن چیزی را انتخاب میکنم که حالم در آن خوب شود.
♦ امروز صبح نمایشنامهی جدیدی را آغازیدم. نمایشنامهای فرانسوی به نام پایان خوش. کمی از آن را خواندم بیشتر مقدمه. داستان پسر و مادر بیماری در لحظات آخر زندگی مادر.
♦ در یکی از پستهای ویدا فلاح بعضی از کتابهای ادبیات عرب صحبت شد که من در پیادهروی شبانه سه کتابش را خریدم و کتاب عطر فرانسوی نوشتهی امیر تاجالسر را در زمان خواب خواندم. کتاب در رختخواب فوری مرا میخواباند.
♦ در حرکت کلمات ساعت هفت غروب شاهین از حذف فعل و از مصدر کلی کتاب معرفی کرد که کتابفروشی آنها را نداشت، تنها کتاب شعر اخوان ثالث را خریدم و شعر زمستانش را خواندم. شعرها مرا به حتل و هوای غریبی میبرد.
♦ موقع برگشت پیرمرد جوراب فروشی را دیدم و برای خودم یک جوراب خریدم.
♦ من عاشق موسیقیام؛ همیشه هنگام نوازندگی، نوازندههای خیابانی میایستم و به آنها خیره می شوم و کلی لذت میبرم.
♦ پستی در اینستاگرام گذاشتم؛ در مورد پیدایش موجودات مختلف در زمین به زبان انجیل. که خداوند در شش روز زمین و آسمان و موجودات را خلق کردهاست. برایم جالب است بدانم که این شش روز، روز زمینی است یا روز خدایی؟
♦ ساعت ۱۰/۳۰ با دانیال و قالبهای شعریش سر میکنم. گاه را به کلمات اضافه کنید برای خودتان کلمات جدیدی خلق کنید. دانیال است دیگر. کلی نوشتن آن زمان خوش می گذرد.
ببینم خیام چه میگوید:
امروز تو را دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
یکشنبه ساعت ۱۲ ظهر ۱۴۰۲/۱۱/۱۵
رویایی شیرین
دیشب دیر خوابیدم، صبح زیاد سرحال بیدار نشدم؛ گفتم بعد از اینکه پیمان رفت بخوابم نمینویسم. وقتی قلم و کاغذ را دست گرفتم؛ دیگر کندن نتوانستن، ادامه دادم و بیدار ماندم. نوشتم و نوشتم و نوشتم. حتا رونویسی کردم. کتاب مرشد و مارگریتا هم به جاهای خوبش رسیده.بعداز صبحانه خوابیدم.
♠ خواب شیرینی بود. خانهای بسیار بزرگ خریدیم. باورم نمی شد؛ آنقدر زیبا ما چهار نفر بودیم. سقف خانه آنقدر بلند بود که در دل میگفتم در زمستان چگونه گرم میشود. با حال خوشی بیدار شدم، به گوگل سری زدم تا تعبیرش را بینم. پول فراوانی میرسد، خدا کند.
♠ دیروز مقالهای در بارهی کلمهی کوچک در سایتم گذاشتم. دیگر به کلمهها جور دیگری مینگرم. مقالهای در بارهی کلمه کوچک تا ریشه اش و زندگانیاش.
♠ چند وقتیست که پاشنهی پاهایم درد میکند؛ با اینکه پیادهروی برایم مشکل شده، غروب به پیادهروی میروم. بیشتر به سمت کتابفروشی سرو و دید و بازدید با کتاب.
♠ شام ماکارونی درست کردم، همه اونو دوستش داریم.
♠ یک پست در بارهی برنامهی دوشات و کتاب زنان و مردان مردمآزار ابراهیم رها گذاشتم. از این مطلب این پست خوشم میاومد.
♠ شام و ظرف شستن و کلی کار آشپزخانه؛ چون بعدش دوست دارم با من بنویس دانیال را باشم. دیشب در بارهی قالب دیالوگ محور شعر نوشتیم. من ده تا شعر نوشتم که دوستش داشتم. یکی از آنها این بود.
شعری از دیالوگ گل و گلدان
گفت: تو را دوست دارم
گفتم: یه چه اندازه؟
گفت: به اندازهی چند روز
گفتم: چرا؟
گفت: چون میخشکی
گفتم: عطرم، زیبایم در ذهنت میماند؛ همان کافی ست
گفت: فراموشکارم، چه کنم
شبها و تمرین شعر با دانیال میچسبد.
♠ بعد آن کمی کتاب خواندم، روزهای دوزخی آقای ایاز، نمیدانم، من دیوانهام یا رضا براهنی. رمانش آخر مرا شوریده میکند.
حالمان با خیام خوش است، برایمان امروز چه آوردهاست.
این کوزه چو من عاشق زاری بودهاست
در بند سر زلف نگاری بودهاست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیاست که برگردن یاری بودهاست
دوشنبه ساعت ۲/۳۰ بعدازظهر ۱۴۰۲/۱۱/۱۶
فیلم ناخواسته
گوش درد خفیفی دارم. باز دیشب دیر خوابیدم، صبح سرحال نبودم. نوشتن صفحات صبحگاهی حالم را بهتر میکند. چند وقتیست که ذهنم درگیر مسئلهای شده، با نوشتن کمی این درگیری ذهنی را کم میکنم ولی بعداز ساعتی دوباره به سراغم میآید. دیگر به دوستی هیچکس نمیتوان دل بست. شاید بدبینی است ولی من تنها به ازای یک محبت دیدهشدن میخواهم، انگار چشمها بسته شده و تو را نمیبینند. همه میگویند: ٱنچه دیگران برای تو مهمند، تو برای آنها مهم نیستی. باور این نکته بسیار سخت است و من در این بسیار سخت، ماندهام.
♦ دیروز به کارهای روتینم رسیدم. مهدی دندانپزشکی بود و من با عرفان غذا خوردم، هیچ وقت او تلویزیون را ظهر روشن نمیکند. چون دیر آمدهبود و دندانش کرخ بود؛ تلویزیون را روشن کرد. فیلمی پخش میکردند، از راسل کرو هنرپیشهی گلادیاتور، بعد از آن فیلم، هر فیلمی که او بازی کند را میبینم. داستان مردی که پوکر بازی میکرد و در مسیر قمارش فهمید که سرطان گرفته، ماجرایش بسیار دیدنی بود، مهدی رفت خوابید و من تا آخرش را دیدم.
♦ برای شام باقالی گذاشتم و مقداری غذا از شب گذشته بود گفتم بزنم تنگ باقالی. زیاد سرحال بر ای نوشتن پست اینستاگرام نبودم. در این مواقع تنها پیاده روی حالم را خوب می کند. کفش و کلاه کردم و رهسپار شدم.
♦ گل و درخت و زیباییهایشان مرا به وجد آورده بود. شاعر شدم و متنی دلی برای اینستا نوشتم.
♦ بعداز شستن ظرف و ردیف کردن کار آشپزخانه شعر و شاعری و دانیال؛ کلی متن نوشتم.
♦ دیروز غروب شاهین حرکت سه جمله را شروع کرد. حرکت جالبیست؛ سه جمله هر وقت که توانستی. چند بار در گروه جملههایم را ثبت کردم.
حالیا خیام با من چه میگوید:
این کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی است که وامانده صد جمشید است
قصری است که تکیهگاه صد بهرام است
سه شنبه ساعت ۲ بعدازظهر ۱۴۰۲/۱۱/۱۷
مهرگان
فکر میکردم که پیمان مرخصی دارد و من بیشتر میخوابم؛ ولی پیمان به موقع رفت سر کار و من هم بیدار شدم و بعد از آمادهکردن وسایل او مشغول نوشتن شدم. دوساعاتی مشغول نوشتن و خواندن می شوم؛ دنیای من و کلمات. خلوتی که دوستش دارم. سکوت آن موقع صبح و آن آرامش ستودنیست. از خانهی ما نمیشود طلوع را نگریست، من طلوع را حس میکنم. غار تنهایی و نوشتن، مبلی که از احوالاتم با خبر است.
♠ دیروز هم فرصت زندگی داشتم؛ خدایا شکرت. این بهترین لحظات میتواند باشد. دارم توقعاتم را از دیگران کم میکنم و یک جورایی خودم هم مانند خودشان رفتار میکنم. چون همیشه دیدن همه چیز خوب نیست؛ وقتی با تمام وجودت به کسی حس خوبی بدهی و از آن فرد نگیری، انگار به ذوقت می خورد، من که نمیتوانم ادعا کنم عشق بیقید و شرط دارم؛ منم انسانم و محبت میخواهم. این روزها مردم جور دیگری شدند، تمام چیزها روی کاغذ و متن قشنگ میشود؛ در عمل هیچ. من هم این گونهام.
♠ دیروز بعد از ظهر نخوابیدم و حاضر شدم که به مستند فرشاد فدائیان بروم. هوا بهاری بهاری بود با آسمانی آبی آبی. به سمت بیناد حریری رفتم تا خانهی مان ۱۵ دقیقهای میرسم، البته پیاده. بعد از جمع شدن فیلم شروع شد. قبل از آن خانم دکتر عاطفه خوشآیین صحبتی کرد . او داستان زندگی خود را تعریف کرد. ازدواج و بدنیا آوردن فرزندی معلول که ژنتیک در بیماری آن دخالت داشت و فوت شدن فرزند در ۵ سالگی. بعد از آن رسالتاش آغازید. او و همسرش پیمان بستند که از چنین کودکانی مراقبت کنند. و مجتمع مهرگان ساری را گشودند. جایی که ۹۲ معلول ذهنی در آنجا نگهداری میشود.
♠ فیلم صحنههای عجیبی را به تصویر کشیدهبود. همدلی این افراد نسبت به هم. همیاریشان در تمیز کردن و شستشو. زمان غذا آن فردی که میتوانست دستانش را حرکت دهد؛ به فردی که نمیتوانست غذا میداد. همدلی و مهربانی خاص.
♠ وقتی که فیلم پخش میشد، در خودم غرق بودم؛ از نالهها و غرزدنهایم پشیمان بودم. انگار این صحنهها باید باشد که تو شکرگزار چیزهای کوچک بزرگت باشی. اینگونه افراد اسطورهاند. صبرشان ستودنیست.
♠ پستی در رابطه با مهرگان در اینستاگرام گذاشتم.
♠ در حرکت سه جمله شاهین در گروه تلگرامی شرکت کردم و جملات متعددی نوشتم.
♠ ساعت ده و نیم شب، وقت شعر و شاعریست که با دانیال مرادی داریم. کلی تمرینهای با مزه، در قالبهای مختلف.
♠ حدودا ساعت یک شب در کانالی از ماهواره سریال نسبتا طولانی پخش میشود که در رابطه با روابط عاشقانه است،چند وقتیست که کنجکاو شدم، آن را ببینم. نقش اول مرد این سریال به گونهای خاص به روابط عاشقانه مینگرد؛ طوری مقدس و روحانی.
♠ آخر شبی هم بازی جدول آمیرزا که با مهدی انجاممیدهم، کلی میخندیم وقتی در لغات گیر میکنیم فوری عرفان را صدا میزنیم که به کمکمان بیاید.
به سراغ جناب خیام میرویم که هر روز برایم یک پیام زیبا به ارمغان میآورد.
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوشاست
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و زدی مگو که امروز خوش است
چهارشنبه ساعت ۲ بعدازظهر ۱۴۰۲/۱۱/۱۸
گردگیری
شب قبل اصلن خوابم نمیبرد. به خاطر همین دیرتر بیدار شدم. قرار بود ملیحه بیاید و خانهی ما را تمیز کند. از نوشتن خبری نبود و فقط چند جملهی پی درپی در گروه تلگرامی سه جمله نوشتم.
♣ ملیحه آمد تقریبن ساعت ۹ صبح، لباسش را عوض کرد و مشغول شد و من همگام با او مشغول شدم. او همیشه از پذیرایی شروع میکند، شیشهها و دیوار و کشیدن من روی فرش.
♣ من هم کارهای کوچک ٱشپزخانه را انجام دادم. روزی که ملیحه میآید؛ هم من خسته می شوم ، هم او.
♣ غروب حال نوشتن یادداشت روز را هم نداشتم. کمی استراحت کردم.
♣ وقتی سن و سالی از تو میگذرد، حس و حال حرفهای تکراری را نداری، بین من و مهدی بحث میشود. ملیحه امسال آرامتر خانه را تمیز میکند، او علت کمکاریش را از من میپرسد و من هم که میدانم او کارگر خانوادگی خانهی مادری اوست؛ عصبانی میشوم. از دست اخلاقهای گند پولی ام خسته شدم. کاش خودم کار میکردم.
به پیام خیام عادت کردم.
چون لاله به نوروز قدح گیر به دست
با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
مینوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه ترا به چو خاک گرداند پست
جبرانی روز پنجشنبه ساعت ۱۸/۳۵ دقیقه غروب جمعه ۱۴۰۲/۱۱/۲۰
کارگاه نوشتن
جمعه سیر خواب بیدار شدم. چون از خستگی زود خوابیده بودم. با مهدی قهر بودم. همه خواب بودن. پیمان برای قسط هایش جمعه هم میرود سرکار. امان از این دولت دزد که استراحت را از بچههایمان گرفته است.
♦ صبحانه نون سنگگ با حلواشکری و یک لیوان شیر خوردم. کلی کیف داد.
♦ فیلتر شکن گوشی را روشن کردم و در گروه سه جمله مشغول نوشتن شدم، بازیم گرفتهبود. ادامه جملههای دیگران را در سه جمله مینوشتم. یک ساعتی جمله نوشتم.
♦ ساعت ۱۰/۳۰ کارگاه نوشتن شروع شد و ما دو ساعت بیوقفه نوشتیم. از تمرینهای مختلف، از داستاننویسی تا شعر و نامه؛ کلی خوش میگذرد.
♦ ناهار و بعدش خواب. هنوز با مهدی قهرم.
چون نیست زهر چه هست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
انگار که هر چه هست در عالم نیست
پندار که هر چه نیست در عالم هست
این هم قسمت ما از خیام
۱۴۰۲/۱۱/۲۰ ساعت ۱۸/۴۵ غروب جمعه
عشق
امروز شنبه است، مشغول نوشتن صفحات صبحگاهی بودم که با فریاد پیمان چرتم پاره شد. کمرش گرفت؛ برایش ویکس زدم و مشغول لباس پوشیدن شد؛ نمیتوانست سر کار برود، چارهای نداشت جز رفتن. لباس پوشیدم و به همراه او پایین رفتم تا در را برایش باز کنم؛ او رفت. و من دلواپس از رفتنش. به اتاق رفتم و بعداز در آوردن لباس، مشغول نوشتن شدم. نوشتن حالم را خوش میکند و فراموش میکنم در چه موقعیتی هستم.
♥ صفحات، یادداشت روزانه، کاریکلماتور، جملهای در بارهی همسر، از رو نویسی و خواندن کتابهای مختلف، دو ساعتی که مشغول شدم.
♥ باید در این ساعت کمی بخوابم که برای بقیهی روز شارژ شوم.
♥ بیداری و ادامهی گردگیری خانه و ریختن هرچه سالیان سال برای روز مبادا داشته ام.
♥ برای ناهار دمپختک درست کردم.
♥ سس زیادی برای ذرت مکزیکی آمادهکردم.
♥ کمی در بارهی کلمهی عشق سرچ کردم، ببینم چه مقالهای میتوانم بنویسم.
♥ دیگر موقع ناهار شدهبود، با مهدی آشتی کردم ولی پس لرزههای آن را دارم، حوصلهاش را ندارم.
♥ امروز برای پست اینستاگرام دربارهی روز مبادا نوشتم دادم. ضربالمثلی که ورد زبان هاست؛ هر چیز که خوار آید روزی به کار آید. امروز در خانه تکانی کلی از این خوارها را به سرکوچه بردم تا کسی دیگر همان روز آن را استفاده کند.
♥ داستان این ضربالمثل برمیگردد به زمان قدیم که پسر و پدری از روستایی به قصد سفر به شهر حرکت میکنند. در بین راه پدر نعل اسبی را میبیند؛به پسر میگوید که آن را بگیرد و پسر آن را نمیگیرد. پدر نعل را میگیرد و کمی بعد میفروشد و از پولش کمی گیلاس میگیرد. در راه تشنگی آنها را در بیطاقت میکند. پدر که در جلو حرکت میکند؛ دانه دانه گیلاس را میاندازد تا پسر بگیرد. بعد از آن به پسر میگوید: هر چیز که خوار آید روزی به کار آید.
♥ کمی با گروه سه جملهای جمله بازی کردم. کلی خوش گذشت.
حالا خیام با من شعر بازی میکند.
در دایرهای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
شنبه ساعت ۲۲ ۱۴۰۲/۱۱/۲۱
دریا
دیروز بیست و دو بهمن بود. تعطیل و من طبق معمول بیشتر خوابیدم و از مشق و خواندن خبری نبود. بعد از بیدار شدن و صبحانه خوردن مشغول نوشتن سه جملهها در گروه تلکرامی شدم. هوا عالی بود و دلم بهاری شده بود و حال و هوای گشت وگذار کرده بود.
♥ به خودم گفتم کاش زودتر بیدار میشدیم تا به دیدن مرغان دریایی بابلسر میرفتیم، که انگار فکر کردنم بلند بلند بود که مهدی شنید. گفت لاس بپوش برویم. لبلس پوسیدم و عازم شدیم.
♥ برای ناهار ماهی آزاد گذاشتم. اولین باری خریده بود تا تست کنیم. خوب است یا نه.
♥ کوچه بسته بود، برای تظاهرات ۲۲ بهمن با اجازه از ماموران رد شدیم. وبه سمت بابلسر به راه افتادیم.
♥ بابلسر عالی بود،هوای بهاری، آفتابی زیبا، دریایی صاف صاف. پیاده شدم، به لب ساحل رفتیم. ساحل خلوت بود و چند تایی از زن و مرد و بچهها مشغول نان دادن به مرغ دریایی بودند. کمی نان خشک در صندوق عقب داشتیم که اول راه خوردش کرده بودم و به اردکها دادم. مهدی از فروشگاه نان بیاتی خرید و ما مشغول نان دادن شدیم. چقدر با حیوانات وقت گذراندن کیف دارد.
♥ وقت برگشتن هنوز خیابان ما بسته بود ماشین را کوچهی جلوتر پارک کردیم و به خانه آمدیم.
♥ ماهی و سیرترشی میچسپد. ناهار خوردیم وبه رختخواب رفتیم؛ خواب پشت خواب.
♥ ساعت ۵ بود که بیدار شدم و رفتم سراغ گوشی که پیام حرکت کلمات را دیدم که ساعت ۵ کارگاه است. کامپیوتر را روشن کردم و مشغول شنیدن حرف شاهین شدم. معرفی فرهنگ عامیانه ابوالحسن نجفی که خوشبختانه پارسال آن را خریده بودم.
♥ بعد از کارگاه مشغول حرف زدن با طلا شدم؛ نزدیک دو ساعت از همه چیز با هم حرف زدیم.از همه چیز گفتیم. از دلخوریهایم و خوشی هایم همه و همه.
♥ پستی که به صورت شعر بود در اینستاگرام گذاشتم. شعرش را دوست داشتم. شعر خواب.
زمستان خواب میدید
خواب دخترش بهار
دریا
پیراهن آبی آسمان
را قرض گرفته بود
با گل سینهی مرغ دریایی
عطر ماهی، به تنش زده بود
نسیم میرقصید
خورشید میخندید
ماسه، زیر گوش شن میخواند
زمستان، جشن بهار گرفته؟
زمستان همچنان خواب بود
اما
بهار یواشکی بدنیا آمده بود
♥شعرش را دوست داشتم. بعد درست کردن ماکارونی برای شام و خواندن کتاب، کتابی که خودم انتخاب کردم، تفنگ چخوف از احمد اخوت. جستارهایی بودند جالب یک جستارش را که دربارهی تعلق در داستان را خواندم که بخشهای مختلفی از داستان های زیبا را آورده بود. یکی از آن داستانها، داستان غلام حسین ساعدی بود، پزشکی که می نوشت. روان شناسی که در بیمارستان مینوشت.
♥ آخر شب هم سه جمله در گروه سه جمله و در انتها بازی آمیرزا و خواب.
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود
مر نیک نیامد این صور عیب که راست خیام
یکشنبه ساعت ۲۰ شب ۱۴۰۲/۱۱/۲۲
اضافهیماهی
دیروز عرفان نبود و ماهی نخورد، طوری تنظیم کردم که امروز هم ماهی بخوریم. من که عاشق ماهیم. ماهی آزاد هم بد نبود. صبح کلی نوشتم و کلی خواندم. امروز تکالیفم را خوب انجام دادم و شاگرد خوبی بودم. خمیر پیتزا هم گرفتم.
♣ برای کرمی زنگ زدهبودم موقع گردگیری زیرکابینت را دربیاورد؛ تا دوای مورچه بریزم و آنجا را تمیزکنم. او آمد و برایم انجام داد. هر کاری کردم که بعداز تمیز کردن دوباره جا بیندازم نشد؛ دو باره زنگ زدم گفت میآید ولی هنوز نیامد. کمی در بارهی کلمه ی عشق نوشتم ببینم کی میتوانم این مقاله را کامل کنم.
♣ نگاهم به عشق خیلی متفاوت شده است. نمیدانم شاید برای سن باشد.
♣ پیتزا را آماده کردم. ناهار خوردیم و خوابیدم. میخواهم به پیاده روی بروم.
ماجرای خیام امروزم چگونه است.
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچ کس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانهها کوته نیست
ساعت ۱۸ غروب دوشنبه ۱۴۰۲/۱۱/۲۳
سرو
صبح به سختی بیدار شدم. با خودم قرار میگذارم که زود بخوابم ولی باز نمیشود. سوروسات پیمان را آماده کردم او راهی شد. نمیدانم چند شب است که خوابهای ترسناک میبینم، میدانم درونم نا آرام است؛ هم میتواند به خاطر شرایط یائسگی من؛ حالم را اینطوری خراب کرده است و شاید به خاطر بعضی از تصمیماتم؛ حالم این گونه است.
♦ کلی صفحات نوشتم و کلی کتاب خواندم؛صبحانه نان و مربای به و پنیر و یک لیوان شیر، چند وقتی بود که شیر نمی خوردم؛ میگفتند: سرد است و هزار گرفتاری ولی چون ویتامینهایم پایین آمدهبود؛ دکتر قلب گفت حتمن شیر بخورم. کلن صبحانه به من میچسبد.
♦ خمیر پیتزا را آماده کردم. و خوابیدم.
♦ دیروز بعد از کارهای روتین، کفش و کلاه کردم و به پیادهروی رفتم به مقصد کتابفروشی سرو. شاهین کتاب مرگ سود خور را معرفی کردهبود. او چند وقتیست که در کارگاه نوشتن از زبان افغانی و تاجیکی صحبت میکند که این کتاب از نویسندهای به نام صدرالدین عینی نویسندهی تاجیکی داستانی نقل میکند. همیشه یک کتاب بهانه میشود و به دنبالش چندین کتاب نظرم را به خود جلب میکند، یک کتاب کاریکلماتور از احمد رضا پور بهرام عمران و کتاب گزیدهی امثال و حکم که مثلهای علامه دهخدا را جمعآوری کرده بود گرفتم. مقدمهاش را کمی خواندم، چقدر علامه دهخدا برای جمعآوری زحمت کشیده است و چقدر بخشنده وبزرگوار بودهاست. چقدر کتابها را دوست دارم؛ چه چیزهایی به آدم یاد میدهند.
♦ از سرس عکسهای فاطمه فانی عکسی انتخاب کردم و شعری برایش نوشتم. شعرهایم را دوست دارم. آن را در اینستاگرام پست کردم.
♦ شام و خواندن قسمتهای مختلف کتابها و همینطور دیدن قسمت سوم اسکار که برنامهی جالبی ست. برنامههای مهران مدیری را بسیار میپسندم. کمی بعدش بازی جدولی آمیرزا و خواب.
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمدهای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت «خیام»
ساعت ۱۲ ظهر روز سهشنبه ۱۴۰۲/۱۱/۲۴
جواد خیابانی
صبحها طبق معمول دو ساعتی به نوشتن و خواندن میگذرانم. نوشتن باعث میشود کمتر واگویههای ذهنی داشته باشم. نوشتن حال و هوای آدم را عوض میکند. حالم زیاد خوش نبود، سیکل ماهیانه و یائسگی همه و همه دست به دست میدهد و مرا ناتوانتر میکند. تنها نوشتن حالم را عوض میکند.
♥ دیروز نتوانستم به پیادهروی بروم؛ عذرم خواسته بود. تنها نشستم و در مورد عشق نوشتم و به شکل پست اینستاگرام آن را به اشتراک گذاشتم. متنش را دوست داشتم.
♥ بعدش با من بنویس داستانک با ماهان را شرکت کردم؛ کلی دوستش داشتم. و داستانک نوشتم. بعدش هم آماده کردن شام برای اهل خانه.
♥ چند شب است که دیگر دانیال با من بنویس شعر را برگذار نمیکند؛حتمن به خاطر تعداد کم است، راستش به من برخورده کم باشیم که باشیم. او باید برگذار میکرد.
♥ خواندن کمی کاریکلماتور و مرگ سود خور و روزهای برزخی آقای ایاز شبم را تکمیل کرد؛ البته برنامه دانلود شدهی حامد آهنگی را هم دیدیم که مهمانش جواد خیابانی بود. مرد خوبیست خوب حرف میزند.آنقدر اسم فوتبالیستها را از حفظ گفته، که گفتم عجب حافظهای دارد. احساس میکنم او نقاب ندارد.
♥ نوشتن یادداشت روزانه در سایت باعث شده؛ که رفاقتم را با خیام بیاغازم.
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفتهای دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا در نگری
گل خاک شدهاست و سبزه خاشاک شدهاست
چهارشنبه ساعت ۲ بعداز ظهر ۱۴۰۲/۱۱/۲۵
خودت باش
صبح موبایلم زنگ نخورد؛ با صدای موبایل پیمان بیدار شدم. ایام یائسگی، روزهای عجیبیست؛ نمیدانی حالت چگونه است. سور و ساتش را آماده کردم و مشغول نوشتن شدم، ضعف شدیدی داشتم؛ برای خودم آب جوش عسل درست کردم و برغار تنهاییم نشستم. نوشتن حالم را خوش میکند.
♥ وقتی مثل بچهها تکالیف روزانهام را انجام میدهم؛ کلی ذوق میکنم. نوشتن، خواندن تکالیفم هستند.
♥ از خستگی خوابیدم، یعنی بیهوش شدم. بعد از بیداری ایران برایم زنگ زده بود که به خانهی ما بیاید تا عرفان برایش فیلترشکن وصل کند. کمی با هم گپ زدیم و بعدش مشغول درست کردن کال شامی شدم، که مورد علاقهی اهل خانه است. با ماست دلال می چسبد.
♥ دورهی سایت نویسنده را شرکت کردم. برای تمرین آن دو روز است مقالهای در بارهی خودت باش نوشتم. البته آن را در سایت هم منتشر کردم. فعلن اولین نفر بودم که مقاله در گروه گذاشتم.
♥ بعد از گردگیری در فکر زدن کمد هستیم. آقای کریمی غروب آمد و اندازهگیری کرد تا برایمان بسازد. حالا در فکرم کفشهای بیخانمان را خانه میدهم.
♥ بیشتر اوقات پنجشنبهها شنسل مرغ درست میکنم؛ با سیبزمینی سرخ کرده؛ در رستوران گلی.
♥ امروز لپ تاپم بازی درآورده بود. اینترنتش قطع میشد. پیمان او را به دکتر بردهبود؛ بعد از معاینه حالش خوب بود. وقتی دوباره به خانه آمد، مریض شد.
ساعت ۲۲/۳۰ شب پنجشنبه است. ۱۴۰۲/۱۱/۲۶
کمی خیام بخوانم
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که با آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است
بازی
گاهی وقتها انگار بعضی از چیزها با هم نمیخوانند. دیروز لپتاپ برایم بازی در آورده بود؛ راستش را بخواهی چند روزیست که این مدلی شدهاست. بین راه اینترنتش قطع میشود. دیروز کلی یادداشت روز جمع نوشته بودم که در حال پست کردنش بودم که اینترنت قطع شد و نتوانستم دکمهی انتشار را بزنم و این همه نوشتهام پاک شد.
♦ دو روز است که صفحات نمینویسم. جمعه که بیشتر میخوابم و امروز که شنبه است که آنقدر خسته بودم که دیرتر بیدار شدم. دیروز به خاطر بودن مهدی وقت را غنیمت شمردم و دو کمد اتاقها را جابجا کردم. سالهاست که این وسایل در رفت و آمدن. ییلاق یشلاق میکنند.
♦ غیر از صفحات بقیه تکالیفم را انجام دادم البته امروز را میگویم. البته دیروز دوساعتی در کارگاه نوشتن مشغول بودم. این کارگاه را دوست دارم. آخرین جلسهی کارگاه ۲۴. بعد از آن به خرید هفتگی رفتیم. باران تندی میزد. هوا سرد سرد بود.دوساعتی طول کشید که خریدها تمام شدند و برگشتیم.
♦ برنامهی دوشات و اسکار دانلود شده را هم دیدیم. مهران مدیری و علی میرمیرانی عالین.
♦ دور مبلم سبدی از هرگونه کتاب که بخواهی قراردارد. گاهی از لابه لای آنها کتابی را میگیرم ومی خوانم.
♦ امروز برنامهی پیتزا و درست کردن سس ذرت مکزیکی را داشتم.
♦ دو کارگاه نوشتن و هفت کار را شرکت کردم.
میخواهم به سراغ خیام بروم.
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولی است خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره به دوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست
شنبه ساعت ۱۷/۳۰ بعدازظهر ۱۴۰۲/۱۱/۲۸
سایت نویسنده
امروز صبح خوبی بود، با اینکه دو روزیست که مهدی سرما خورده و من منتظر سرایتش هستم؛ اما بیدار شدم و خوشبختانه سالمم. نوشتن و خواندن را تمام و کمال انجام دادم. چند وقتیست که تمرکزم را بیشتر روی کاریکلماتور گذاشتهام؛ با پرویز شاپور صبحها بده و بستان دارم. کلی خوش میگذرد.
♣ امروز پیتزا درست نکردم. دیروز هوا بارانی بود و تعدادی از پیتزاها فروختهشد. ناهار برای عرفان خورشت آلو و برای خودمان پلوی کدو پختم. پیمان ناهار شرکت هست.
♣ دیروز مانده بودم که در اینستا چه پستی بگذارم تا چشمم به کتاب مرشد و مارگاریتا افتاد، مطالبی در بارهی آن نوشتم. خلاصهی کوتاهی از داستان و حس من به داستان، مجموعهی مطالبم بود. تخیل نویسنده بولگاکف عالیست. او شیطان را میآورد که با مردم زندگی میکند. کتابش را برخلاف اسمهای روسیاش، دوست داشتم.
♣ امروز بیشتر روی مقالههای سایت نویسنده تمرکز کردم؛ آنها را خواندم. بچهها یکی از یکی زیباتر نوشتند. خواندن این مقاله ها کلی چیزهای مختلف به من یاد داده است. چقدر زندگی رنگارنگ است.
♣ ساعت ۷ کارگاه سایت نویسنده داریم و من هم وقت دکتر قلب، البته ساعت ۱۷/۳۰ است؛ خدا کند به آن برسم.
برایم خیام امروز چه چیزی به ارمغان آورده است.
می خوردن و شاد بودن آیین من است
فارغ بودن زکفر و دین دین من است
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتا دل خرّم تو کابین من است
یکشنبه ساعت ۱۴ ظهر ۱۴۰۲/۱۱/۲۹
۱۸۲۸
دیروز هوا خیلی سرد بود. به کارهای روتین خودم رسیدم. و منتظر بودم که بعدازظهر با مهدی به دکتر بروم. ۱۸۲۸ گرفتیم. راننده وارد کوچه شد و ما با سوار شدن مان؛ داستان سفرمان آغازید. راننده خوش مشرب و پر حرف بود برایمان از هر دری صحبت کرد.از ترافیک، از گرانی، از مهاجرت روستاییها به شهرها از مهاجرت عراقیها به شهر ما. خلاصه یک ربع برایمان داستان گفت که امروز مطلبی در پیج اینستاگرامم از آن چاپ کردم.
♦ معاینه قلبم خداروشکر خوب بود. با اکویی که کرد گفت: همان قرص را بخور و زمانهایی که یه تو از نظر عصبی فشار میآید ایزو پوکساید۵ هم بخور. بعد از خریدن دارو به خانه آمدم؛ دلواپس کلاس سایت نویسنده که شروع نشود.
♦ بازخورد به مقالهها شروع شده بود انگار مقالهی من هم خوانده شده بود، ناچار بدون هر حرفی به گوش کردن صحبتهای استاد ادامه دادم. به زهرا صلحدار پیامک دادم که چه زمانی کلاس شروع شد گفت ساعت۶/۳۰ و در پستی که لینک فرستاده شده بود؛ زمانش بود. تا کلاس تمام بشود و ویس استاد را بشنوم دل دلم را خورد. بلاخره نوبت شنیدن ویس شد؛ باورم نمیشد استاد از من راضی بود؛ چقدر عالی. ذوق زده شده بودم و در خانه راه میرفتم.
♦ با آمدن مهدی و عرفان و خوردن شام، مهدی گفت که ویس استاد را بشنود با هم آن را شنیدیم و کلی خوشحال شدم.
♦ شبها همیشه کتابهای گوناگونی میخوانم؛ سبد بزرگی از هر گونه کتابی که دلت بخواهد،دورم هست. شانسی و طبق حس کتابی را میگیرم و چند صفحهای میخوانم.
♦ برنامهی پایانی حرفهای من و عرفان بود دربارهی مقالهی جدیدم که باید در سایت بگذارم.
حال من و خیام
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گُل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است
ساعت ۱۷/۲۰ روز دوشنبه بعداز ظهر۱۴۰۲/۱۱/۳۰