خودت باش
آدمها هر کدامشان در جایی از زندگی پی میبرند که معادلات بین آنها درست حل نمیشوند و زندگی آن طور که باید پیش نمیرود. یعنی خود را زندگی نمیکنند.من هم بعد از چند سال زندگی مشترک به این نتیجه رسیدم. زندگیام را دوست داشتم؛ همسرم را دوست داشتم، اما چگونه زیستن را نمیدانستم. شاید این خود بودن را باید تمرین کرد.
به سراغ کتابهای مختلفی رفتم. مشاورههای گوناگون، هر کدام راهکاری و مهارتی به من آموختند. گاهی وقتها با پاراگرافی از یک کتاب، زندگی را اداره میکردم و زمانی با گفتهی مشاوری افکارم را تغییر میدادم.
زبان بیگانهی خود
در کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی میخواندم، زبان مردان و زنان با هم فرق میکنند، باید زبانشان را آموخت، زبانشان را میآموختم، چند ماهی کمک میکرد و باز بیزبان میشدم. تست طرحواره میزدم، فهمیدم از طرحوارههای گوناگون ۱۳ طرحواره اولویت دارند؛ که سنگ بنای وجودیم را ساختند. اینها در زیر ۷ سالِ زمان کودکی، چون نقشی در وجودم زده شدند و زیر و رو کردنشان، همت میخواهد و آموزشی فراوان. کمی در بارهی آنها آموختم، این کار بسیار سخت بود و جانفرسا. بیخیالش شدم. نمیشود گفت: بیخیال بی خیال ولی هرچه بود، به گذشته برگشتن برایم خاطرهی خوشی نداشت؛ چون ترسهایش وجودم را پر کردهبود.
به سراغ یونگ میرفتم و تستهایش را میزدم، تست رورشاخ، چیزهای جور و اجور دیگر. با تعجب به حرفهای درونم که از این تستها معلوم میشد مینگریستم. از کهن الگوی هفتگانهی زنانه و هشتگانهی مردانه آگاه میشدم. مبحثی که بسیار آن را دوست میداشتم؛ با الهههای خود رفیق میشدم و با آنها زندگی میکردم. اما باز هم در برههای از زندگی میماندم. واله و سرگردان میشدم و خود را غریب میان این خدایان میدیدم.
با خود میگفتم: چطور است که نمیتوانم مسائلم را حل کنم، و همیشه برایم مشکلات تکرار میشوند. بیشتر وقتها تکرار این مشکلات را به گردن دیگران میانداختم. تا اینکه خانم دکتری را به من معرفی کردند، پیشش رفتم. برایش از سیر تا پیاز زندگی را تعریف کردم. با او از آموزشهایم سخن گفتم.
او با تعجب به من مینگریست. گفت: چقدر میدانی، دیگر چه چیزی به تو بگویم؟ برای چه به دکتر آمدی؟ به او گفتم: دکتر من همیشه از یک جا ضربه میخورم و همیشه از یک سوراخ گزیده میشوم. خندید و گفت: فهمیدم. ملتمسانه به او گفتم چه کنم؟ گفت: یک کلام، خودت باش. خودت را زندگی کن. نه آنچه که دیگران میخواهند. به او گفتم: چگونه ؟گفت: فکر کن، به آن میرسی. گفتم: این سالها فکر کافی نبود؟ خندید و گفت: هر چیز زمان خودش را دارد.
تمرین چند ماههی خانم دکتر مصادف شده بود با نوشتن صفحات صبحگاهیام؛ مینوشتم از هر چیزی، خود را بر روی کاغذ میدیدم، رفتارم را، افکارم را، احساسم را، همه چیزم را. با خود جملهی خودت باش را بارها تکرار میکردم. با صدای بلند به خود میگفتم: این سالها خودت نبودی؛ حالا خودت باش.
هر روز رفتار روز قبل را بر روی کاغذ میآوردم. دیگر میخواستم خودم باشم، اگر جایی میرفتم و از رفتارم راضی نبودم، فردا صبح با نوشتنش، میفهمیدم کجای کارم ایراد دارد و کجایش خودم نبودم. اگرجایی دوست داشتم بخواهم ، نمیخواستم، آن جا بود که مچم را میگرفتم و میگفتم: خودت باش؛ بخواه.
باور کنید با نوشتن متوجه شده بودم که از خیلی چیزها میگذشتم؛ حتا از چیزهای بسیار کوچک. نقابهای« سایه » رنگارنگی برای خودم ساخته بودم، که خوب دیده شوم، که بیعیب باشم؛ حتا با مهارتهایی که داشتم. من مهارتهای روانشناسی را میدانستم؛ اما موقع پیاده کردنش در جا میزدم، چون نمیخواستم بدِ دیگران شوم. خیلی وقتها با دانستن، بسیاری از چیزهای اطرافت را از دست میدهی. این جا بود که خودت باش، به کمکم آمدهبود.
با نوشتن رابطهی عمیقی پیدا کردم؛ انگار چیز گمشدهای را در درون خود یافتم؛ که سالها آن را گم کردهبودم. نوشتن در خودم پنهان شده بود؛ با نوشتن، خودم از آن پوسته در آمده بود. بده بستانی دیدنی و دوستداشتنی که تنها خودم لمسش میکردم.
کم کم به درک خودت باش رسیدم. شاید با این روش، کسانی از دورم کم میشدند؛ چون باب میلشان رفتار نمیکردم. دیگر برایم قضاوتشان، حرفشان، رایشان مهم نبود.« خودتبودن» جملهای آسان به نظر میرسد، اما راه بسیار دشواریست که اگر در آن مسیر بیفتی، زندگی را شیرینتر درک میکنی. این راه، تمرین و تکرار و صبر میخواهد. «خودت باش» جملهای ست ساده و کوتاه، اما با مفهومی عمیق که یک عمر همراه توست و پناهت میشود.
4 پاسخ
گلی جان راستش چند لحظهای بعد از خواندن متن، تعلل بهخرج دادم که از سر ذوق و هیجان چیزی ننویسم. انگار کلمه به کلمه و عبارت به عبارتش آشنا بود. آگاه به انواع رویکردهای روانشناسی و گرههای همچنان کور زندگی. من این حالت را خوب میشناسم. این حال و حالت را زیستهام.
چقدر زیبا از این طی طریق گفتی و در نهایت به آنچه در پیاش بودی رسیدی. پازل گمشده برای تکمیل این آگاهیها و هدف بِه زیستیات.
من نیز این روزها کتاب “مادری که کم داشتم” را برای اینکه یاد بگیرم برای خویش مادری کنم، دست گرفتهام و میخواهم پازل آموختههایم را گرد هم آورم و پازل گمشده را نیز در این میان پیدا کنم.
از همزمانی شروع کتاب و این مطلب فوقالعاده کاربردی، یک حس و شوق خاصی پیدا کردم.
سپاس صداقت کلامت گلی جان. بسیار به دل نشست.
مریم نازنینم، ممنون از خوندن مطلبم. واقعیتی بود که در حد ۵۰۰ کلمه نوشتم. این ۵۰۰ کلمه سی سال زندگیست با هزاران اتفاقهای تلخ وشیرینی که برام افتاده است. چه کتابی، چه عنوانی حتمن باید خواندنی باشد لطفن برایمان به اشتراک بگذارش.
گلی جون چقدر خوب که دنبال خودتون رفتین تا متوجهی درونیاتتون بشین. من همیشه تحسینتون میکنم که انقدر با اراده هستین. اینکه آدم توی هر سنی دنبال خود واقعیش بگرده دیر نیست فقط باید همت داشته باشه که عملیش کنه. ولی خب هر چی سن بالاتر میره تغییر سختتر میشه چون مثلن چهل پنجاه سال با یسری الگوها زندگی کرده و حالا تمام تلاشش اینه که بفهمه کجای مسیر رو اشتباه اومده که یسری اتفاقات مدام براش تکرار شده.
من به این جمله رسیدم که میگن اگه از یه اتفاق درس نگیری انقدر توی زندگیت تکرار میشه تا یاد بگیری و رشد کنی. شاید فکر کنیم این بده اما همین تکرار به نفعمونه چون واقعن درس زندگی رو یاد میگیریم و میریم مرحله بعدی. مثل کسی که رفوزه میشه و باید دوباره یه پایه رو تکرار کنه. امیدوارم همیشه در حال تغییر و رشد باشین.
همیشه دیدن شما جوونترها به من انگیزه میده و اینکه چقدر زودتر دارین خودشناسی میکنید و چقدر جلوترین. ممنون که مطلبمو خوندید و به سایتم سر زدی.