در باره‌ی خواب هم می‌توان اینگونه اندیشید

 خوابِ من

مادری که بروز است، می‌دانی حُسنش در چیست؟ دیگر بهانه‌ی سن و سال نمی‌آورد و خود را با بچه‌های جوانش همسو می‌کند. من این گونه‌ام. دو پسر جوان که در گفتگوهایم، همیشه شرکت دارند. با آنها از همه چیز صحبت می‌کنم. این‌بار پسر کوچک‌ترم کنارم نشسته‌بود. او گوش خوبی برای شنیدن حرف‌هایم دارد. چیزهای مختلفی را از او یاد می‌گیرم.

در کارگاه سایت نویسنده،  استاد کلانتری در رابطه با «هتروتوپیا»صحبت کرد. او نقل قولی از والتر راسل مید برایمان خواند. راسل می‌گوید: «اتو‌پیا جایی است که همه چیز خوب است؛ دیستو‌پیا جایی است که همه چیز بد است؛ هترو‌توپیا جایی‌است که همه چیز متفاوت است. یعنی مجموعه‌ای که اعضای آن هیچ ارتباط واضحی با هم ندارند یا ربط‌شان به هم معدود است.»

استاد مقداری از کتاب کمد نوشته‌ی«اولگا توکارچوک» را هم برایمان خواند، مبحث جدیدی برایم بود. این کلمه و مفهومش در سرم مدام می‌چرخید. نمی‌دانم دوستش داشتم یا نه. حس عجیبی به من می‌داد، با خود می‌گفتم: انگار با هتروتوپیا هم بی‌قانونی هم قانونمند، هم رهایی هم در زندان. چه قانون عجیبی‌ست‌. شاید بهتر باشد که بگویم چه مفهوم عمیقی، چون قانون یعنی چهارچوب و انگار هتروتوپیا چهارچوبی ندارد.

داد و ستد زمان در خواب

در میان افکار هتروتوپیایم شناور بودم که عرفان صدایم زد، او از چشمانم می‌خوانَد که سوالی در سر دارم. خیره به او نگریستم؛ طوریکه انگار می‌بینی؛ ولی دلت جای دیگریست. گفتم: هتروتوپیا چیست؟ «گفت: چی؟» دوباره تکرارش کردم. «گفت: شهر آرمانی؟» گفتم: چه جالب، داستانش را می‌دانی؟ «گفت: سریالی ژاپنی دیدم که تقریبن داستانش همین بود. از ماجرایش خوشم آمد، کتابش را هم خواندم. کتابش هم تصویری بود، هنوز تمام سریال را ندیدم.»

گفتم: از چه چیز شهر آرمانی خوشت آمد؟ «گفت: از بی‌مرزی‌اش. اینکه آزادانه به همه جا می‌روی.» به او گفتم: منم که قسمتی از کتاب کمد را خواندم؛ بی‌مرزیش چشمم را گرفت. انگار رهایی چیزی‌است که ما ایرانی‌ها بیشتر دوستش داریم. گفتم: به من ایده‌ای برای مقاله‌ی این دفعه‌ می‌دهی؟ «گفت: در باره‌ی شهر آرمانی‌؟»گفتم: نه، در خصوص مطلبی که حسابی مرا به چالش بیندازد.

«گفت: چند وقتی‌ست که برایم خریدن جنس با زمان جالب شده است.» گفتم: چه خوب، بیشتر توضیح بده. «گفت: اگر می‌خواهی چیزی بخری به جای پول چند ثانیه یا دقیقه از عمرت را باید بدهی. مثلن اگر یک نان بخری؛ ۵ ثانیه از عمرت کم می‌‌شود.» گفتم: چه و دادوستد خطرناکی‌ست، چقدر باید دودوتا چهارتا کرد.

راستش را بخواهی حرفش، مرا سخت به فکر انداخت. آیا ما همین کار را به نوع دیگری انجام نمی‌دهیم؟ ما ثانیه برای خریدن نان، رد و بدل نمی‌کنیم. ولی ساعت‌ها کار می‌کنیم تا پول آن نان را بدست آوریم. انگار جوری شیک‌تر عمر خودمان را خرج می‌کنیم. گفتم: مطلبت چالش برانگیز است و دوستش داشتم؛ ولی خودم می‌خواهم چیز دیگری بنویسم. «خندید و گفت: راحت باش. حالا می‌خواهی در باره‌ی چه چیزی بنویسی؟» گفتم: خواب

 خواب

خواب‌هایت چه رنگی‌ست؟ «گفت: همه رنگ.» گفتم: من بیشتر خواب‌هایم سیاه و سفید است، انگار روحم مستندساز خوبی‌ست. مانند فرشاد فدائیان فیلم‌ها را بیشتر سیاه  و سفید می‌سازد.«گفت: مادر، خاطره‌های کودکی‌ام در سرت چه رنگی‌ست؟ مثلن کلاس اولم، آنجا که مستاجر حاج خانم بودیم.» فکر کردم، دیدم سیاه و سفید است. گفتم: چه بامزه. انگار در آرشیو مغزمان تصویرهای سیاه و سفید بیشتر ذخیره می‌شوند.

«او گفت: روح بی‌رنگ است.» من گفتم: شاید و به یاد حرف «ویلیام بلیک افتادم که می‌گفت: هر آن چه قابل تصور است، نوعی از حقیقت است.» واقعن همین است. شاید روح‌مان رنگی، شاید هم سیاه و سفید و شاید هم بی رنگ است. هر آنچه که ما فکر می‌کنیم و دل‌مان می‌خواهد.

راستی حقیقت چیست؟ آن چه که ما فکر می‌کنیم یا غیر از آن؟ همیشه وقتی به این نقطه می‌رسم، متوقف می‌شوم، در سکوتی عجیب. به اتاق خواب می‌روم، با خود واگویه می‌کنم. باید پیدایش کنم. روی تخت دراز می‌کشم. همیشه با استاد شاهین حرف می‌زنم. به او می‌گویم: چقدر حرف‌هایت، کتاب‌هایت نگاهم را به زندگی عوض کرد. این‌گونه زیستن را دوست دارم. زندگی با سوال است که نمی‌میرد و راکد نمی‌شود. می‌دانستم تنها سوال مرا آرام می‌کند، حتا اگر جوابش را پیدا نکنم.

من این جا هستم یا آن جا؟

اگر این خواب سفر به جای دیگری باشد چه؟

اگر در جایی دیگر به زندگی دیگری مشغول باشم چه؟

اگر آن طرف خانواده‌ای منتظرم باشند چه؟

چه کسی دیده که بعد از خواب به کجا می‌روم؟

آیا آنجا هم دوستانی دارم؟

آیا در آن سفر هم ۵۳ ساله هستم؟

آیا آنجا هم می‌نویسم؟

چرا بعضی از روزها با اینکه خوب می‌خوابم، هنگام بیدار شدن دوباره خسته‌ام؟ شاید آن طرف کلی کار سرم ریخته که وقتی می‌آیم این طرف، خستگی در تنم می‌ماند. برعکسش، گاهی وقت‌ها صبح‌ها آنقدر شنگولم که خودم نمی‌دانم چه چیزم است. شاید آن طرف جای خوشی بوده‌ام که یادم نمی‌آید. در این سوال و جواب‌ها بودم که سفر خوابم آغازید.

هرچه هست فعلن باید از خواب بیدار شوم و مقاله را بیاغازم . استاد کلانتری تخصصش در فعال‌کردن ذهن است، او با واژه‌ها دست به یکی کرده تا زیر و روی‌مان کند، تا کسی دیگر شویم. شاید حقیقت ما در نوشتن معلوم می‌شود. شاید حقیقت در این کلمات نهفته باشد. باید برویم و پیدایش کنیم.

 

 

 

 

12 پاسخ

  1. چه حس شیرین و ملموسی بود دیالوگ شما و پسرتون. یه فانتزی شیرین برای هر مادری داشتن ارتباط دوستانه با بچه‌هاشه. و چه سوال‌های جذابی. حالا این سوال‌ها سوال منم شد.

  2. الان بعد از یک روز کاری تو مترو هستم که این مقاله رو خوندم. بهم یه حس سرخوشی داد. انگار که از بدنم اومدم بیرون و به همه‌ چی نگاه کردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری