چگونه کتاب بنویسیم

 رویای کتاب

یادم می‌آید، وقتی «ماهی سیاه کوچولوی صمدبهرنگی »را می‌خواندم ده یازده ساله بودم. دلم می‌خواست ماهی با دل‌ و جراتی باشم. هر بار به عکس زیبای صمد بهرنگی که روی جلد کتاب بود، خیره می‌شدم و از او سوال می‌کردم آخر مرد به این بزرگی چگونه می‌تواند چنین داستانی بنویسد؟ با خود می‌گفتم:  آیا من هم می‌توانم بنویسم؟  حالا که خاطرات گذشته را مرور می‌کنم. باورم نمی‌شود که این نوشتن یکی از آرزوهایم بوده که در عمق ناخودآگاهم مدفون شده‌ بود. آن هم به خاطر حرف و حدیث درس و دانشگاه و رشته‌های خوب برای قبولی دانشگاه، کسی محل گربه هم به نوشتن نمی‌گذاشت. مخصوصن به ادبیات.

کتاب زندگی

سالهاست که مشغول نوشتن کتاب زندگی‌مان هستیم. حالا چه جوری هر کس خودش بهتر می‌داند. چند وقتی است که با فردی طناز و بامزه به نام اردشیر آشنا شدم. وضعش خوب است و همه جا با کلاس و فرهیخته جلوه می‌کند، یک‌بار برای من کل زندگیش را تعریف کرده است. آن‌چه که می‌بینید، همان چیزی نیست که می‌بینیدش.

گفت‌وگوی من با اردشیر 

سلام اردشیر جان، اول باید عرض کنم، که در این گفت‌وگو  قرار نیست هیچ دعوا و مشکلی رخ بدهد چون من و شما در دو مسیر متفاوتیم.

— البته همین طور است. مسیرمان خط خطی ست.

مسیرمان خط خطی ست یعنی چه؟

— ولش کن، کمی که به جلو برویم متوجه می‌شوی.

خدا به خیر کند.

— حتمن به خیر می‌کند. جایی که من هستم سراسر نیکویی و خیر است.

من در دلم گفتم: ارواح عمت. «ولی لبخندی شیرین به او تحویل دادم. او زرنگ است. نیت قلبی‌ام را فهمیده است.»

— او هم خندید. «شاید او هم گفته‌ باشد، ارواح عمه‌ی خودت. نمی‌دانم.»

دوستی با کار

اردشیر، از کجا شروع کنم؟

— خودم شروع می‌کنم. من سواد نداشتم. اصلن نمی‌دانستم درس و مشق چیست؟

پس چگونه آنقدر به موفقیت رسیدی؟

— راستش آن قبل‌تر‌ها می‌گفتند: که اگر درس بخوانی بهتر است. ولی من گوش شنوا نداشتم. همیشه که نباید خوب شنید.

می‌شود بیشتر توضیح بدهید.

— راستش پدر و مادرم سواد نداشتند و به من می‌گفتند: ما را ببین، عبرت بگیر. من آنها را خیلی نگاه می‌کردم ولی چیزی نبود که  پند و عبرت بگیرم.

خندیم و گفتم: یعنی چه؟

— آنها خوب بودند. همدیگر را دوست داشتند، راضی به زندگی بودند. نمی‌دانم باید از چه چیزشان عبرت می‌گرفتم؟

شاید از درآمدشان راضی نبودند؟

— هیچ وقت نگفته‌بودند.

هیچ وقت از آنها سوال نکردی؟

— حوصله‌ی سوال فلسفی را نداشتم. بی‌خیال، آنها همدیگر را خیلی دوست داشتند. فکر کنم در آن زمان مد بود که بگویند. از ما عبرت بگیر.

با خنده گفتم: عجب حرف‌هایی می‌زنی. حالا رمز موفقیتت را بگو.  اینجا از موفقیت و باسواد بودن می‌خواهیم حرف بزنیم. اصلن در رابطه با کتاب خوانی می‌خواهیم گپ بزنیم.

— پس چرا من را مهمان خود کردید؟ من که اهل کتاب نیستم.« با چشمکی به من»

می‌خواستم از تو به کتاب برسم.

— مگر من پُلم که می‌خواهی با من این‌ کار را بکنی؟

پل نیستی، ولی کتاب زندگی هستی. حالا برای ما از کتاب‌ زندگی‌ات حرف بزن.

— راستش آن طوری که تو شروع کردی، خدا کند که به خیر بگذرد. چون آب ما در یک جوی نمی‌رود. تو کتاب‌خوان و من ضد کتاب، کمی صبر کنی، بعدن متوجه می‌شوی.

من مطمئنم که همسو می‌شویم. لطفن ادامه بده.

— یادم می‌آید اهل مشق و کتاب نبودم. دیگر نصیحت‌های هیچ کسی به گوشم نمی‌رفت، اما کار را دوست داشتم. حالا می‌خواهد هر کاری که باشد.

یعنی علم بهتر است یا ثروت، تو همان ثروت را انتخاب کردی.

—این جمله مال چه کسی‌ست؟

مال زمان زنگ انشاهایمان است. که ما علم را انتخاب می‌کردیم.

—به قول شما من همان ثروت را انتخاب کردم.

برایمان بیشتر توضیح بده.

— اگر امان بدهی، می‌گویم.

حتمن، امان می‌دهم.

—پدر با من اتمام حجت کرد، درس نه، اردشیر؟ پس باید بچسبی به کار. خوبیش این بود که پدر وقتش را دیگر صرف متقاعد کردنم به درس، تلف نکرد. من هم گفتم: قول می‌دهم.

یعنی می‌خواستی در آن سن کم کار کنی؟

— چاره‌ای نبود، من از اول کار را انتخاب کرده‌بودم. پدر مرا به حجره‌ی فرش فروشی که یکی از دوستانش معرفی کرده‌ بود، فرستاد. تا آنجا فوت‌و فن کار و زندگی را بفهم. دیگر آنجا مشغول شدم. اولین کار این بود که باید صبح زود بیدار شوم.

این کار برایت سخت بود؟

— صددرصد چون خیلی خوش‌خواب بودم. بلاخره با مهربانی مادر که بیدارم نکند و سماجت پدر که باید بیدار بشوم، بیدار می‌شدم. راستش بین بهشت مادر و دوزخ پدر گیر کرده‌بودم. اما خود جهنم را انتخاب کرده‌بودم. آن هم در این سن کم.

چه جالب، چه کلمه‌ای به کار بردی، دوزخ و بهشت. واقعن خود ماها انتخاب می‌کنیم که دوزخی شویم یا بهشتی.

— دور بر ندار. منظورم آن بهشت و جهنم نیست.

خندیدم و گفتم: امان از دست تو اردشیر. لطفن ادامه بده.

— دیگر کارم جدی، شروع شده‌بود و من یک شاگرد فرش فروش شدم. «حاجی محمد»، عالی بود. قدم به قدم به من آموزش می‌داد. از فوت‌و فن تمیزی، فروختن فرش، قیمت‌گذاری، و هرچه که باید در آن سن و سال می‌آموختم، را به من می‌گفت. کم‌کم آبدیده شدم. کمتر خسته می‌شدم. و علاقمند به کار. «حاج محمد» فرزندی نداشت و با همسرش «تاج بانو» زندگی می‌کرد. من هم انگار فرزندشان شدم.

اردشیرجان پس یک جورایی تو در درس نخواندن شانس آوردی که حاجی نصیبت شد. وگرنه معلوم نبود سر از کجا در میاوردی.

— تو هم همه چیز را به درس می‌خواهی وصل کنی. بی‌خیال بابا، به درس هم می‌رسیم.

جالب شد، به درس هم می‌رسیم؟ من مشتاق شدم، زودتر به آنجا برسیم.

— حالا نمی‌خواهی تو برایمان از کتاب و درس بگویی؟ دلم می‌خواهد یک طرفه نباشد حرف بین ما.

دوستی با کتاب

من مثل شما، حق انتخاب نداشتم. یا اصلن به این چیزها فکر نمی‌کردم.  حالا که به حرف‌هایت فکر می‌کنم. با خود می‌گویم چه پسر با اراده‌ای بودی که از همان کوچکی خودت زندگی‌ات را انتخاب کردی و پدر و مادر حامی داشتی. اصلن خودت خیلی قوی بودی.

— در این میان می‌خواهم چیزی بگویم. ممنون از تعریفت، بلاخره نمردیم و تعریفی از شما شنیدیم. من خیلی وقت هم پیش آمده که پشیمان شوم. چون کار بسیار سخت بوده و من کوچک بودم. اشک می‌ریختم، ولی چاره‌ای جز ماندن نمی‌دیدم. حالا بگو.

خلاصه آشنایی من هم با کتاب و نوشتن مانند بچه‌های دیگر بود. دانش‌آموز بودن و مراحل آن را گذر کردن. کتاب می‌خواندم، مطلب می‌نوشتم. ولی به آن به طور جدی نگاه نمی‌کردم. چون برای‌مان بیشتر جا افتاده بود که ریاضی و فیزیک را بهتر بخوان و زیستت را بهتر یاد بگیر تا در پزشکی قبول شوی. ادبیات مال تنبل‌هاست.

— خدا رو شکر، که زمان ما خودت انتخاب می‌کردی که جزو تنبل‌ها بشوی و کار کنی. واقعن دیگر حوصله‌ی این حرف و حدیث‌ها را نداشتم.

راست می‌گویی. تو یک دفعه مسیرت را انتخاب کردی. ما را بگو که حزب باد بودیم. هرکه هرچه می‌گفت: به سمتش می‌رفتیم. بلاخره کنکور و قبول نشدن پزشکی و دیگر حق انتخاب نداشتن، مسیرم را به کتاب و نوشتن بست. خیاط شدم، بافنده شدم. اما آنچه که در درونم بود و سال‌ها مرا صدا می‌زد، نشدم، نویسنده.

— حالا تو یک خانم نویسنده‌ای؟ مثلن

چرا لبخند می‌زنی و مثلن می‌گویی؟

— چون منم نویسنده‌ام.

دارد جالب می‌شود. تعریف کن که مشتاق‌تر شدم.

— دیگر شدم انیس و مونس« حاج محمد» تا زمانی که جوان بود خب مشکلی نداشت و وقتی دچار مشکل چشم شد، مکافات من شروع شد. روزی حاجی به من گفت: اردشیر جان ، تو مثل چشم‌هایم هستی. دیگر نمی‌توانم بنویسم. چشمم نمی‌بیند. باید کمی سواد یاد بگیری عزیزجانم. برق مرا گرفت. سواد؟ گفتم: حاجی یک شاگرد با سواد دیگر بگیر ، که کنار دستم باشد. گفت: نه من تنها به تو اعتماد دارم.

چاره‌ای ندیدم. معلمی سرخانه استخدام کردم که مرا درس بیاموزد. چه شب‌های عجیبی بود. می‌گفتم: اردشیر آبت نبود نونت نبود، درس خوندنت چی بود. انگار زمان سواد من در آن سن بود،۳۰ سالگی. هنوز ازدواج نکرده‌بودم. کم کم روبراه شدم و از درس و مشق خوشم آمد و شدم میرزای حاجی. انگار سواد به مزاقم خوش آمد. کتاب می‌خواندم، عین بلبل. دیدم سواد هم عالمی دارد. اول ثروت پیدا کردم و دوم علم. برخلاف موضوع انشای شما. مگر نه خانم گلی‌جان؟

دقیقن، چه زندگی جالبی. خوشم آمد.

— دیگر بعد از زن و بچه عشقم به درس و مشق و کتاب بیشتر شد. حاجی هم به دیار باقی رفت و من هم چون اولادش دانست و همه دارو ندارش را به من بخشید و با دار و ندار  خودم دیگر شده‌بودم بهترین فرش فروش شهرم. این هم راز سرمایه‌داری من، نوشتنی که در کارم نهفته‌بود. انگار بدون نوشتن نمی‌شود. بلاخره این شتر نوشتن دم در خانه‌ی همه می‌نشیند. حالا یک جایی می‌روم که اگر بدانی کجاست متعجب می‌شوی.

کجاست؟

— بعداز ادامه‌ی حرف‌های تو می‌گویم.

زندگی‌ام  در زمان کرونا تغییر کرد. آن هم با آشنایی با شاهین کلانتری در آن زمان لایو اینستاگرامی می‌گذاشت و با کتاب و نوشتنی دیگر آشنا شدم. شاید درِ دیگری از نوشتن برایم باز شد. و از آن زمان من می‌نویسم. با کتاب‌ها رفیق شدم. رفاقتی خاص و شیرین. این حسم را کسی نمی‌فهمد مگر اینکه عین همین حس را تجربه کرده‌باشد. کتاب و نوشتن تنها دوست من هستند که از آنها نارو نخوردم. دیگر من نویسنده‌ام. نگارننده‌ی  کتاب زندگی‌ام. هر روز آن را می‌نویسم و آن را مرور می‌کنم. نوشتن برایم حکم دارویی شیرین دارد، که دوست دارم هی از آن بخورم. دارویی که ضرر ندارد.

—چه داستان جالبی خودش کتابی می‌شود. مگرنه؟

دقیقن همینطوره اردشیرجان.

— آنچه من باید بگویم: جالب‌تر است. من هم شاگرد شاهینم. من هم او را در لایوها پیدا کردم و هم تو را. من با او و کتاب‌هایش بیشتر رفاقت کردم. با خود می‌گویم: پسر جوانی چون او چگونه وقت می‌کند که اینطور بخواند و بنویسد و بگوید. مرحبا

دارم شاخ در می‌آورم، سوپرایزم کردی. چرا زودتر نگفتی، جناب نویسنده‌ی عزیز و فرش‌شناس. خوشحالم از آشنایی با دوست پر تجربه و مهربانی چون شما اردشیر خان.

— یک حرف پایانی برایتان می‌خواهم بگویم: که هر کار عالم را دوست داشتی انجام بده ولی با شاهین رفاقت داشته‌باش، او روحت را کامل می‌کند. با معجونی از نوشتن.

نوشتن کتاب

داستان اردشیر خود یک کتاب بود. مگرنه؟ آن را من نوشتم. به همین سادگی. تنها باید  چشم‌ها را باز کرد و ریز ریز زندگی را دید. با کلمه‌ها دوست بود و آن‌ها را در آغوش کشید. هر صبح با طلوع خورشید، داستان زندگی تو می‌آغازد. پس قلم را در دست بگیر و بنویس. هر روز یک کتاب. زنده‌بودن بهترین فرصت این نوشتن است. نوشتن یعنی زندگی.

 

 

 

 

 

 

 

2 پاسخ

  1. گلی گلم البته که می‌دانم از من نوقلم می‌پذیری که از سبک‌های نگارشی چیزی ندانم. نام‌شان را ندانم. اما نوشته‌های خوب را جانانه می‌چشم، حس می‌کنم، لمس می‌کنم، می‌شنوم و می‌بینم. نوشته‌هایت لطافت و شیرینی و جذابیت خاصی دارد. نمی‌دانم داستان گونه و روایتی است یا چه. هرچه هست جذابیت افزونش همیشه مرا به وجد می‌آورد و لذت خواندنش کیف و حال خاصی می‌دهد.

    بسیار عالی بود و دست‌مریزاد. آن ملاحت خاص نوشتاریت بسیار خاص هست. خاص گلی گل. گلبانوی شیرین بیان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری