میگویید: خیال است، توهم است، دیوانگیست، اما من میشنوم.
صدا و درد و نالهی ساختمانی را چند سالیست که در این خیابان زندگی میکنم ورزشگاهی رفیق چند سالهی من است. در آن نرمش و ورزش زیادی انجام میدادم، در آنجا مسابقات زیادی را میدیدم. چند سالیست که تنش درد میکند.
میدانید برای چه؟ برایتان میگویم: هر زمان که برای پیادهروی از آنجا عبور میکنم، صدایی میشنوم. صدای درد و بیتوجهی. هرکسی میآید و زخمی به او میزند و میرود.
ابتدا که نام چندین ساله اش را از او گرفتند، استادیوم تختی. حالا نامش آزادی است، اما در غل و زنجیر، مسئولین بیخیال و بی تدبیر، زندانی شدهاست.
یکی آمد شیشهاش را تغییر داد. یکی دیگر آمد سکویش را شکست. یکی آمد پله را اضافه کرد. یکی آمد در را از جا کند. یکی چشم داد، یکی کور کرد.
حالا شما بگویید، اگر تن شما را اینچنین زخمی میکردند، فریادتان به کجاها میرفت. اگرچه آنان یدِ طولایی در در آوردن فریاد دارند.
تنش زخمی ایست، او میگوید و من میشنوم. دیگر پیر شده، دلتنگ صدای توپ و فریاد کودکان است. دیگر کسی صدایش را نمیشنود. آنقدر صدای روزمرگیها بلند است که کسی صدای درد او را نمیشنود. وقتی داشتم از سالن عکسی میانداختم، خانم مسنی به من گفت: اضافه وزن پیدا کردهام، این سالن نزدیک به خانهام بود، حالا سالهاست که بسته و من هم بدون نرمش ماندهام.
او میگفت: نوههایم برای ورزش، به راهی بسیار دور میروند. گفتم: من هم درد دل شما و هم پیام این ساختمان را در اینستا مینویسم، شاید فرجی شود.ما نور در هاون میکوبیم، شاید کسی ببیند.