بازارچه

جمعه‌ها پیاده‌روی‌ام به بازار روی ختم می‌شود. خرید هفتگی میوه. بازار محلی رنگارنگ و زیبایی که نمی‌توان چشم از آن برداشت. میوه‌هادر بهار پر از رنگند و دلبری، واقعن می‌مانی که زمینِ یک رنگ، چطور می‌تواند این رنگین کمان هفت رنگ را بیافریند‌. آرام آرام به جلو می‌روم؛ رنگ‌ها را می‌نوشم، تا در عمق نگاهم بنشینند.

 

 

بانویی زیبا نظرم را جلب می‌کند. دورش پر شده از میوه‌های زیبا و خوردنی. قیمت‌ها را سوال می‌کنم، نرخ‌هایش مناسب بودند، طبق عادت همیشگی از او تخفیف می‌خواهم، او می‌خندد‌ و شروع به تعریف از میوه هایش می‌کند. می گوید کالای لوکس به شما می‌دهم و پول خوب از شما می‌گیرم. وقتی کلمه لوکس را از دهان او می‌شنوم.خنده‌ای بلند سر می‌دهم و می‌گویم:لوووووکسسس او می‌گوید: بله عاشق کلمه اش می‌شوم.

به او می‌گویم: باگفتن این کلمه حتمن بقیه‌ی میوه‌ها را هم از شما می‌گیرم. گفتن کلمه‌ی لوکس باعث شد، که احساس کنم چقدر شیک از محصولاتش تعریف می‌کند و بیشتر علاقمند به خرید از او شدم.

واقعن کلمات می‌توانند چه اثری بر ما بگذارند. آنها معجزه‌اند، معجزه‌ی زندگی ما، با آنها می‌توانیم بهترین پیامبر روزگارمان باشیم. به او گفتم: آیا می‌توانم از بانویی هنرمند و خوش زبان عکسی بیندازم. او به تایید سری تکان داد و من هم عکسی انداختم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری