پیادهروی برایم چون کتابیست که پر شده از فهرستهای گوناگون. صفحات زیادی را قصههای غصهها پرکردهاست. گاهی با خواندنش میخندم و گاه میگریم.به قصد دیدن آشنایی پیادهروی را آغازیدم. با یک تیر، دو نشان میزنم. میگویم: دستخالی بد است، نان شیرمالی میگیرم و راهی میشوم. کمی که میروم، پسرک دستفروش زیبایی نظرم را به خودش جلب میکند. جلو میروم و سلامی میکنم، او آراسته و زیبا نشسته و مشغول فروختن کلینکس و آدامس بود.
این روزها شهرم پر شده از این کودکان کاری که قدم به قدم نشستهاند. با لبخندی نان شیرمالی به او تقدیم میکنم. او آنقدر زیبا بود که دوست داشتم از او عکسی بگیرم. به او گفتم: آیا به مدرسه میرود؟گفت: نه گفتم: میتوانم از تو عکسی بگیرم تا برایت قصهای بنویسم؛ لبخندی زد و با خوشحالی گفت: بله ژستی زیبا گرفت و مهمان دوربین موبایلم شد. چشمهای در انتظار و زیبا.
باورم نمیشد، قصهی غصهای را بنویسم که قلبم را جریحهدار میکند. بچههایی که در گوشه گوشهی شهرمان با حداقل امکانات تحصیلی، رها شدهاند. آنقدر غرق در زیبایی و شخصیتش شدم که فراموشکردم تا نامش را بپرسم. به راهم ادامه دادم، ذهنم پر شده بود ازیک سوال چرااااا اوووو اینجاااا به دنیاااا آمده بودددد؟
4 پاسخ
غم نگاهشو کجای دلم بذارم آخه که یکی دوتا نیستن این فرشتههای کوچولوی بیگناه😞💔
ممنون زهرای عزیزم که مطالب سایتمو خوندی مهربونم.
نامش را نپرسیدید چون او را میشناسید منهم میشناسمش.اسمش کودک کار است. کودک حسرت. کودک فقر. شکاف طبقاتی. تحقیر و سکوت. نومیدی و پذیرش شرایط نابسامان زندگی. حالا او باور دارد که حق او همین است. همه که نباید وضعشان خوب باشد. اگر اینطور باشد پس کی شیشههای ماشینها را پاک کند. کی گل بفروشد تا دل کسی شاد شود. اصلن رسالت او همین است.
دقیقن همینطور است آقای طاهری بزرگوار