خاطرات
نوشتن خاطرات ستونی یه نوع تجربهاست که دوست داشت انجامش بده.
دوغ
تو جاده شمال، به هر چیزی که نگاه میکرد براش یه خاطره میساخت ،قبلنها وقتی تو مسیر میرفت، هوس دوغ میکرد، دوغ شیشهای گاز دار. عاشق باز کردنش بود و صدای قشنگ درش. که صدای مخصوص خودشو داشت. حالا دوغ ها این مدلی شده، بدون صدا و آروم.چهقدر خاطرات خوبن، هرکدوم داستان خودشو دارن.۱۴۰۱/۵/۳
هدیه
چند وقتیه که به خاطر نوشتن از نقاشی کردن دور افتاد، میخواست برای یه عزیزی هدیه ای بخره، یک دفعه یاد نقاشی کشیدن افتاد، این نقاشی رو کشید. نوشتن و نقاشی آدمو آروم می کنن. فکر کرد هدیهی خوبی بشه،چون کار دست و دله. اونو برای خانقاه نار و نور خانم دکتر عرفان کشید.۱۴۰۱/۵/۲
آلاچیق
یه سری آلاچیقها هستن،که وقتی زیرش مینشست ، دلش میخواست ساعتها اونجا باشه. زیر این آلاچیق،با هم میخندیدن، با هم گریه میکردن ، با هم هیپنوزمیشدن، با هم غذا میخوردن.با هم عکس میگرفتند، خانم دکتری بود که از تجربیاتش براشون میگفت: از رفاقت، از شفقت، ازدوستی و زندگی، اون نامش حلما بود، چند سالیه که رفته تو آلاچیق بهشت و از اونجا اونا رو میبینه. یادش گرامی و روحشون شاد.۱۴۰۱/۵/۱
تابلو
به هر کجا که نگاه میکرد، یه تابلو آویزون بود ،مدلهای مختلف، تو یه تابلو خط خطی میدید، تو یه تابلو حیوون، یه تابلو دیگه گل و آدم همه رو خدا کشیده، ولی قابشو اون درستش میکرد. چقدر خوبه که چشمهای تیز بینی داشت. همه رو خوب جفت و جور میکرد. یه قاب پیدا کرد از گلی که دوست داشت.۱۴۰۱/۴/۳۱
آفتابگردون
هر چیزی تو آسمون،نمونهاش رو زمین پیدا میشه.یه خورشید رو آسمون،یه خورشید رو زمین. گل آفتابگردون، خورشیدی که به دنبال خورشید آسمون میگرده. اونم تو گشت و گذارش. یه خورشید دید با یه پروانه. با هاشون حرف زد و عکساشونو گرفت.۱۴۰۱/۴/۳۰
شاهین زندگیام
مگه میشه، مگه داریم، یکی تو این دنیای پر آشوب پیدا بشه، که فقط و فقط، هر روز بیاد که روشی رو ابداع کنه که باعث آرامشت بشه. تو رو به خودت امیدوار کنه و بگه که با نوشتن میشه هر دردی رو دوا کرد، فقط باید اهلش باشی و صبر و حوصله داشته باشی. تو لایو استاد نام آلبوم آخر بهار و از زبانش شنید، ایدهای به ذهنش اومد که کتابی به این نام منتشر کنه. موضوع این کتاب عکس و داستان کوتاه در باره ی عکسه.عکسهایی که خودش گرفته، البته این کتاب صحافی نشده و برگ برگه و تو سایت نوشته شده؛ این کتابو به استاد عزیزش شاهین کلانتری تقدیم میکنه. ۱۴۰۱/۴/۲۹
درخت طلایی
اگه یک روز یه درخت پر از طلا بهت بدن چی کار میکنی؟ یه درخت طلایی دید،جنسش از طلا نبود ولی یه احساس طلایی و زیبا تو وجودش بوجود اورد. مهم طلا نیست، مهم اون حس پاکیه که بهش داده. ۱۴۰۱/۴/۲۸
پارک
بعضی آدمها، اسمشون همیشه بر سر زبانهاست.یکی از اون نامهای ماندگار حسین نوشیروانی است.مرد ماندنی شهرشون بابل. پارک بزرگی درشهر است که دلخوشی آدم های شهر اون است،کلی همه میرن اونجا برای عوض کردن حالشون. اون پارک و آقای نوشیروانی وقف کرده و هدیه داده به مردم شهرش، روحشون شاد و یادش گرامی.۱۴۰۱/۴/۲۷
نارنج
وقتی فصلها رو میبینی، یه جورایی گذر عمر تو هم میبینی.فصل بهار و شکوفهی نارنج گذشته، حالا تابستونه و موقع بزرگ شدن میوهی نارنجه. خوش به حال درختها میدونند هدف شون چیه، رسیدن و به حاصل رسیدن. کاش اون میدونست که حاصل عمرمش چیه؟۱۴۰۲/۴/۲۶
جیرجیرک
تو پیادهروی حواسش رفت پیش خوندن یکریز جیرجیرکها،یه جورایی دلش به حال درختها سوخت.میدونید چرا؟ چون از صبح شروع میکنند به خوندن تا غروب،دیگه اعصابی برای درخت نمیمونه. یه جورایی به خودش گفت از اون طرف سر و صدا میکنند شاید با بالهاشون درختها رو باد میزنند و خنک میکنند. یکی از جیرجیرکها که انگار خیلی خسته شده بود، خودشو به سمت پیاده رو پرت کرد و اونم بعد از اینکه بهش نزدیک شد، ازش عکس گرفت. ۱۴۰۱/۴/۲۵
زن
سالهاست که در رودخانهی جهل و تعصبی که دارند او را غرق کردهاند. من زنم، نماد پاکی و عشق. ولی مرا در گورستان آبی مدفون کردهاند. ماهیها و حیوانات مرا میشناسند، با وجود من زندگی به همه ارزانی میشود. اما مرا غرق کرده اند. درجهل…درتعصب…۱۴۰۱/۴/۲۴
دلکندن
تو پیاده روی، تو تابستون، پاییز اومده بود، میدونی چه جوری؟ روی چمن پر شده بود از برگ های خشک پاییزی. انگار برگها دلِ کندن از درخت ها رو نداشتن. سفت چسبیده بودن. دلشون نمیاومد که خدا حافظی کنن. اما باد تابستون، آهنگ خداحافظی رو براشون خوب خوب زد و همه افتادن.۱۴۰۱/۴/۲۳
سه گوش اتاق
سه گوشهای خونهها، اصلن سه گوشهای دیوار تنها جایی تو خونه هستن، که همش ضربه میخورند و گچ و رنگشون میریزه. جایی که به سختی میشه ترمیمش کرد. اما اون یه درخت پروانه ای تو اتاق درست کرد، پر از پروانه. تو خونه هم میشه باغ پروانه داشت.۱۴۰۱/۴/۲۲
خدا
همیشه دنبال خدا میگشت. وقتی میخواست اونو صدا بزنه. سرشو بالا میبرد تا اونو ببینه، فکر میکرد اون بالا بالاست. ولی گاهی وقتها یادش میرفت خدا و طعم خدا در استکان چایی است که از دست دوستی میگیره. آرام آرام آن را مزه میکنه و طعم خدا راحس میکنه.۱۴۰۱/۴/۲۱
خاطرات قوری
ظرفهای زیادی، دست به دست تو خانوادهها پخش میشه، به عنوان ارث،به نام یادگاری. این قوری مال جدّ مادریش بوده، وقتی به طرحش نگاه میکنه، به یاد روزهای شیرین گذشته میافته، اگر چه تو اون زمون نبوده ولی وصفشو از مادر شنیده. چه استکانهای چای خوشرنگی برای مهمانها پر شده و چه گپ و گفت زیبایی بین آنها رد و بدل شده. قوری بیادماندنی و چایهای خوشمزه و خاطرات عطری.۱۴۰۱/۴/۲۰
سایه
همیشه سایه ها باعث ترسمون میشن. چون از تاریکی میان. ولی اگه تاریکی نباشه، ما روشنایی رو نمیشناسیم. انگار همیشه باید دو چیز مخالف هم وجود داشته باشن، تا ما نقطه ی مقابل و بشناسیم. امروز نور که اومد تو خونشون، دنبالش تاریکی هم اومد، اون وقت این تاریکی و نور باعث شدن که نور و تاریکی وجود خودش یادش بیاد، از تاریکی و نور تشکر کرد که هستن و با اون زندگی میکنن. ۱۴۰۱/۴/۱۹
اولین مهمان
امروز صبح زود یکی وارد اتاق شد و سلام کرد. وقتی صداشو شنید، کلی خوشحال شد. چقدر این مهمون مهربونه،اصلن هم مهمونه هم صاحب خونه، دوستش داره، حتا یه دفعه اومدنشم، رو دوست داره. بس که مهربونه،خورشید جانو میگه. ۱۴۰۱/۴/۱۸
گل باش
وقتی گل، گل میشه. اصلن به این چیز فکر نمیکنه که چند روز میخواد زنده باشه، فقط به ماموریتش فکر میکنه که زیبا باشه. حالا تو به چه چیزهایی که فکر نمیکنی؟ هزار تا غصه میخوری، هزار تا قصه داری، دیگه نمیگذره که نمیگذره. مثل گل باش، بشکف، ولی به چند روزش فکر نکن.۱۴۰۱/۴/۱۷
رشد
همیشه پشت یه خشکی و مرگ، زندگی و رشد بوجود میآد. تو علفهای خشک، تخم علفهای تازه پنهان شده. انگار برای درست شدن، برای ساختن، همیشه یه مرگ بوجود میاد. ۱۴۰۱/۴/۱۶
خاطرات سفر
چند ماهی بود که منتظر سفر یک روزهای بود. روز شماری و شب شماری، هر چه که نزدیکتر میشد، بیقرارتر، تا اینکه منتظر کسی که نبود، پیدا ش شد و سفرش را به هم زد. مهمان ناخواندهی اون کرونا بود. که باعث شد به سفرش نرسه . نمیدانست دیگر چه بگوید. ۱۴۰۱/۴/۱۵
امید
نمیدونست، جای امید کجاست؟ شما میدونید جاش کجاست؟تو سیاهی جاشه؟ تو نور جاشه؟ هر جا که جاشه، یک دفعه بیرون میاد،میره تو دل ماجرا، دوباره زندهات می کنه، بهت انرژی میده، آخر نفهمیدش جاش کجاست؟ اون گل گندمیه براش مثل امید میمونه.۱۴۰۱/۴/۱۴
خونهی عنکبوتی
وقتی به خونهی عنکبوت نگاه میکرد، باورش نمیشد که اینم مگه خونه است؟ ولی صاحب خونهاش، امید داره و میسازه و توش آرومه. آیا تو هم مثل عنکبوتی؟ چی میسازی؟ چطور میسازی؟ امید واری؟۱۴۰۱/۴/۱۳
قبل و بعد
وقتی به این عکس نگاه میکرد، باورش نمیشد، این گل و این تیغها، سبزی معطر و خوشمزهای باشه که باهاش غذای محلی درست میکرد، زلنگ، سبزی کوهی خوش عطر و بو.۱۴۰۱/۴/۱۲
دوستان پشت حیاط
چند وقتیه گربهی خونشون صاحب بچه شده، البته سه تا، بعد چند روز دیدش شد دو تا، علتشو نفهمیدش. ولی به این دو تا خیلی رسیدش، ناهار شامشون با اونه، خلاصه یه خواهر برادر بامزه، که یکی شبیه مامانشه و یکی شبیه باباش.۱۴۰۱/۴/۱۱
نگاه
گاهی وقتها، از اتفاقهایی که در اطرافش میوفته. وحشت میکنه، گاهی می ترسه، گاهی تعجب میکنه، گاهی آرومه، همه و همه به نگاهت بر میگرده، این روزها من از همه ی نگاهها پُرم، نمی دونم کدومشون و درست کنم، شما بگین.۱۴۰۱/۴/۱۰
خاطرات کرونا
وقتی بحران یه چیز تموم میشه فکر میکنه، همه چی تموم شده، تا دوباره دچارش میشه. وقتی تو زمون کرونا، دوبار کرونا گرفته. گفتش دیگه تموم شد، فکر نمی کردش، مسافری از آمریکا بیاد و دوباره این بیماری رو برای کل خانوادهش سوغات بیاره. دم در درمانگاه برای برگه ی مرخصی پسرش. ۱۴۰۱/۴/۹
شب نامزدی
یه روزهایی یا یه شبهایی برای خودت اصول و قانونی میذاری که اینجوری بگذره ولی به کلی همه چیز به هم میخوره و اون میمونه که اصلن چی شده؟ وقتی نگاه میکنه، می بینه تموم برنامهها خراب شده، این شب نامزدی از همون شبهای نامزدی بوده که همه برنامههای اونو خراب کرده. ۱۴۰۱/۴/۸
گل کاغذی
نمیدونم آیا گل کاغذی رو میشناسید یا نه؟ خیلی زیبا و قشنگن،به رنگهای مختلف وقتی گل میدن، آنقدر زیاده، که برگاشون معلوم نیستش. راستش تو پیاده روی سوژهی عکسش شدند، داشتش فکر میکردش، حتمن این گل کاغذیا دفتر مشق پروانهها و زنبورها هستند که این قدر زیادن. تازه متوجه شد که، چه جالب اونهام نویسنده های خوبین،پروانه و زنبور ها رو میگم.۱۴۰۱/۴/۷
قدیمی
چقدر با این ساختمانها خاطره داشتند. دست جمعی، انفرادی، خانوادگی ،خلاصه پوستها کنده میشدند و چون ماه شب چهارده از آن جا بیرون میآمدند. امروز درپیاده روی آخرین بازمانده از این مکان سوژهای شد برای عکاسیش. هنوزم کسانی هستند که بخواهند پوستشان را بکَنند.۱۴۰۱/۴/۶
مزرعهی گل
چند وقتیه که برای پیاده روی عصرها میره به مزرعهی گل. یه جور پارک و محل فروش گل. رونیمکتش میشینه و به چهرهها نگاه میکنه. بیشتر و بیشتر بچه ها رو دوست داره ببینه. رهایشون، بازیهاشون مهربونیشون. چه قدر کودک بودن خوبه، امروز گلهای کاغذی اونجا نظرش و جلب کرد، گلهایی که به طرف هم دستاشونو دراز کرده بودند.دیگه نزدیکه دستاشون به هم برسه. دست های مهربونی بلاخره به هم میرسن. ۱۴۰۱/۴/۵
پرواز
همیشه پروانه ها رو دوست داشت، اصلن پرواز و دوست داشت، تو بچگی دنبالشون می رفت و توخیالمش باهاشون پرواز میکرد. عالین، سبک و زیبا و رها، گاهی وقتها دوست داشت پروانه باشه. ۱۴۰۱/۴/۴
خلوت
جاهای دنج و دوست داشت. یه خلوت، یه سکوت ، فقط خودش باشه و خودش. اون وقت میشینه و خلقت و تماشا میکنه و حسش میکنه. ۱۴۰۱/۴/۳
ماهی
نماد شهر توریستی بابلسر دریاست و ماهیگیرهاش. این عکس و که گرفت، دلش گرفت، آنقدر تو دریا مواد شیمیایی کارخونهها رو ریختن که دیگه نه ماهی تو خونه اشه و نه ماهیگیر تو قایقش. ۱۴۰۱/۴/۲
رفیق دوران کرونا
جیگر اسمشه، خیلی کوچیک بود که روبروی پنجره ی پذیرایی خونشون دیدش، تو بد زمونی باهاش آشنا شدش، تو دوران کرونا، تو زمونی که هیچکی با هیچکی رفت و آمد نمیکرد، اون شد رفیقشون، البته دیگه پسراش باهاش دوست شده بودند، صبح برای صبحانه، ظهر برای ناهار، شب برای شام دیگه مهمون اونها شده بود، الان دوساله که به همون ترتیب میاد با زن و بچه های مختلف . واقعن حیوونات چقدر میتونن روحیه رو عوض کنند. با اون کرونا راحتتر گذشت.۱۴۰۱/۴/۱
دوربین عکاسی
تجربهی کارهای جدید را همیشه به دوش جوان ترها میگذارند. میدانید چرا؟ چون می گویند: آنها جوانند و انرژی دارند. حالا وقتی دلت جوان باشد و جسمت نه، تکلیف تو چه می شود؟این روزها برخلاف عادت عمل میکند. با دلی جوان و جسمی میانه، دل به دریا می زند و کارهایی جدید میکند. یکی از این کارها عکاسی است. دوربینی خریده و با آن عکس می گیرد.۱۴۰۱/۳/۳۱
دوتار مازندرانی
سه شنبهها یه قراری با یه یار دارد که چند وقته باهاش دوسته.صداشو از خیلی وقت پیش دوست داشته. وقتی صداشو می شنید، روحش پرواز میکرد.ا لان چند وقتیه که باهاش دوسته. سهشنبهها میره پیش استادی و دوتار یاد میگیره. موسیقی حال و هوای خودشوداره، واقعن موسیقی دانها پیامبرن، چون این نت ها بهشون وحی میشه. ۱۴۰۱/۳/۳۰
رفقا
همیشه نمیتونی دوستان همدلی پیدا کنی. ولی اگر پیداشون کردی باید قدرشونو بدونی. چند وقتیه که چنین جمعی براش پیدا شده. جمعی عالی و ناب،اهل سفر و لحظههای حاص. یکی که اسمش فاطمه است، کاشف جاهای بکر و خاصه. جایی که وقتی بهش رسیدی، خودتو فراموش میکنی، جای عالی و بکر. ۱۴۰۱/۳/۲۹
هفتاد قدح
یکشنبهها با عرفانِ جان، مهمان خانهی سعدی شیرازی بود. امروز با قدح عمل، قدح زور آزمایی، قدح قناعت، قدح اندازه، جانش را لبریز کرد.حکایت : خواهندهی مغربی در صف بزّازان حلب میگفت: ای خداوندان نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سوال از جهان برخاستی. ای قناعت، توانگرم گردان که ورای تو هیچ نعمت نیست کُنجِ صبر اختیارِ لقمان است هرکه را صبر نیست حکمت نیست « گلستان سعدی درفضیلت قناعت» ۱۴۰۱/۳/۲۸
نوشتن
یک سالی است با استاد شاهین کلانتری آشنا شد. با فردی خلاق و مهربان. امروز آخرین جلسهی کارگاه نهم محتوا بوده، با افتخار در هر نه کارگاهش شرکت کرد. کارگاهی که شور و ذوق نوشتن را در او زنده کرد. با آن انگیزه گرفت و فهمید زندگی با نوشتن چقدر زیباتر می شود. اصلن به دنیا آمدن یعنی نوشتن.۱۴۰۱/۳/۲۷
نوکیا
موبایلی رو که میبینید، رفیق دو سالهی پسرش تو دوران سربازی بوده. داشت فکر میکرد چه زمانهایی رو گذروند. ماهها و سال ها نمی تونست از او با خبر بشود.آخه تلفنی نبود، تو دوران سربازی برادرهایش هیچ نوع وسیلهی ارتباطی نبود. انگار همه کاملن خودشونو سپرده بودند به خدا. اما حالا هر ساعت و هر دقیقه از هم با خبرن، ولی بازم دلشوره دارن و مضطربن. خلاصه این پل ارتباطی اون و پسرش بود تو زمان سربازیش.۱۴۰۱/۳/۲۶
روشنا
این آسمون جایی که اسمش روشناست. پنجشنبه آخر هرماه یه عده دوستان همدل، اونجا جمع میشین و کتاب میخونن و برای توسعه فردی، چیزهایی یاد میگیرن. این خونهی سبز و پر مهر و کسی بنا کرده، که خودش الان نیست.خانم دکتر حلمای عزیز که دانهی عشق و دوستی روکاشته و خودش به دیار عشق سفر کرده. جمع شدن هر ماهه در اونجا حالمونو خیلی خوب میکنه. امروز پنجشنبه آخر خرداد ماه بود و میعادگاه اون روشنا. ۱۴۰۱/۳/۲۵
قلب دوم
چند سالیه که به علّت کمر درد، توفیق اجباری شده که یک مدل کفش بپوشه، اونم که به پاهاش میسازه و طبیه. اسمش دکتر شوله، این کفش قیافهی خوشگلی نداره، ولی تا دلت بخواد، قوی و صبور و خوش دوخته. سالهای ساله که باهاش رفیقه، وقتی میگن پاها قلب دومن و باید از اونا خوب مراقبت بشه، واقعن درست میگن. امروز تو پیادهروی به پاها و کفششان نگاه کرد و گفت چقدر خوبین، چقدر خوبه که شما رو داره. رفیق همراه، روزهای سخت و شیرین.۱۴۰۱/۳/۲۴
شببو
خانهی او درانتهای کوچه ای بن بست قرار دارد. بر دیوار خانه ی همسایه اش گلی است که او آن را شب بو می نامد. اما میگویند: نامش، یاس پیچ امین الدوله است.این گل داستان جالبی دارد،صدر اعظم مظفرالدین شاه قاجار موسوم(علی خان امین الدوله)اولین بار این گیاه را در ایران و درباغ امین الدوله کاشته است. کاری به تاریخ کاشت و داشت و برداشتش ندارد. عطرش او را به آسمان می برد.شب ها از بویش تمام پیچ های اعضا و جوارحش عطر آگین میشود. عطرش بهشتی است،خدا به تنش میزند.۱۴۰۱/۳/۲۳
یکی بود یکی نبود
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. اگرم کسی بود کسی نبود…چقدر این جمله رو دوست دارد. جمله ای که بر سر همهی داستانهایی که در دوران کودکیاش بودو گفته میشد. قصههایی که برای پسرایش میخواند. حالا بعد از پنجاه سال که از سنش می گذرد. به این نقطه رسید که چه جملهی زیبایی است. چه یکی باشد، چه یکی نباشد.تنها کسی که همیشه هست خداست. اگر هم کسی بود مانند خدا هیچ وقت نبود. و او باز هم درگذر زمان به خدا می رسید و بود و نبود کسی فرق نمیکند، چون باز به اون خدا وصل می شود. و اون همیشه همه کس اوست. او اول و او آخر همهی ماست. دراو غرق و خود از او بی خبریم.۱۴۰۱/۳/۲۲
سبز
چرا رنگ سبز، رنگ آرامشه؟ امروز برای پیاده روی رفت به پارک نزدیک خونشون. وقتی رو صندلی نشست. رنگ سبز اطراف و فضای آرومش، یه حس عجیبی بهش داد. رنگ سبز چرا آرومش کرد؟ پیش خود گفت: چرا درختان و گل ها رنگ دیگه نیستند؟ به یاد درس علوم دبستان افتاد، که رنگ کلروفیل سبزه و باعث ساختن غذا میشه وذباعث ساختن اکسیژن. یه دلیل محکم پیدا کرد که جایی یه عالمه اکسیژن باشه، میتونی خوب نفس بکشی، می تونی آروم باشی و حالت خوب باشه.۱۴۰۱/۳/۲۱
بنفشه
تو ماه اردیبهشت، تو شهرش پر شده از بنفشههای رنگارنگ. هروقت که تو صورت این گل ها نگاه میکنه. یاد آدمها میافته، چون چهره شون عین آدمهاست. یکی بداخلاق، یکی خوش خنده، یکی شاد، یکی غمگین، همه جوری توشون پیدا میشه.چهره هاشون براش خیلی جذابند. هرقیافهای که دارند، میشکفند و دنیا رو زیباتر میکنند.کاش آدم ها هم اینجوری بودند، مثل بنفشهها دنیا رو زیباتر میکردند.۱۴۰۱/۳/۲۰
گندم
فرقی نمیکند، گندم را دوست دارد. چه گندمی که گیاه باشد. چه گندمی که باعث هبوط مان شده است. چه گندمی که نام دختری زیبا باشد. چه گندمی که او را بیاد نان بی اندازد. چه گندمی که مرا به یاد کوه سبلان بی اندازد. چه گندمی که شکلش مانند گندم است ولی بدل آن است. هیچ می دانید گیاهان هم بدل دارند،چیزی که شبیه آنهاست ولی خاصیت آن ها را ندارند. چقدر گیاهان شبیه آدمها هستند. اگر خودشان باشند، خالص و نابند ولی اگر بدل باشند، یک خود مصنوعی و ناخالصند. چه درسهایی میتوان از آن ها گرفت. هر آن چه او را بیاد گندم میاندازد دوست دارد. ۱۴۰۱/۳/۱۹
مهمان خانه
راستش را بخواهید، مهمانِ خانهی او خودش صاحبخانه است. میدانید چطور؟ برایتان می گوید. او هر روز آرام آرام پشت پنجرهی اتاقش صبر میکند و چیزی نمیگوید. اگر متوجهاش بشود که پنجره را باز میکند. اگر نه، خودش قابلیتش را دارد که از شیشه وارد شود. مهمان خانهی او از شیشه رد میشود. آن وقت که از شیشه رد شد، اگر باز هم حضورش راحس نکند، از پرده رد میشود و دیگر ورود خود را اعلام میکند. مهمان هر روزهی او خورشید است. مهمانی که سرمنشاْ تمام خوشبختی هاست. او هر روز با امید و عشق طلوع می کند. بدون خستگی حضور خود را اعلام میکند .در هر شرایطی میآید و نور و گرما می بخشد. امروز که به اتاقش آمد، او مشغول نوشتن بود، به او قول داد که از او بنویسد، خدا را شکر میکند به داشتن چنین دوستی مهربان، خورشید. ۱۴۰۱/۳/۱۸
آلبوم آخر بهار
میخواهد هر روز عکسهایی بگذارد و حس و حال آن روز را بنویسد. امروز صبح حس حالش را با جملهی صورتش مثل خبر خوش بود… که در لایو صبح استاد شاهین خوانده شد، می آغازد. صورتش مثل خبر خوش بود، زیبا، دل انگیز، آرام، چون شکوفههای بهار وقتی که نگاهشان میکنی. رنگ شادی داشت. در کنارش رنگارنگ میشدی. او که آمد.بهار می رفت، دیگر به بهار احتیاجی نبود. او در خود همه چیز داشت. عطر، شکوفه، آرامش، شادی.
گاهی وقتها صورتی بود، زمانی سفید، لختی آبی آسمانی و اوقاتی مغز پسته ای. روزی او را شکوفه میدید، زمانی او را برف، گاهی وقتها آسمان
زندگیش میشد و اوقاتی چمنزاری بود بیانتها. مگر میشود کسی چهار فصل باشد؟
او برایش این گونه بود. همهی فصلهایش را دوست داشت. صورتش مثل خبر خوش بود. ۱۴۰۱/۳/۱۷