داستان اول این مستند بامداد
میخواهم برایتان ماجرایی تعریف کنم، که حتمن شما در آن تجربههای بسیاری دارید . اجداد من و شما از آن ابتدای خلقت در غار زندگی میکردند، پناهگاهشان غاری تاریک بود که در آنجا آرام میگرفتند؛ از باران، سرما از گرما و حملات حیوانات وحشی، آن غار محل امنشان بود.
این خصلت ناخودآگاه در درون همهی مان وجود دارد. این ترسها در درون همهی ماست، اما مدلش متفاوت است. این غار هم وجود دارد، ولی شکلش برایمان تغییر کرده است.
یکی در خانهاش میماند، یکی درِ تجربههای جدید را بر خود میبندد. فردی غذای ناشناختهای را امتحان نمیکند و مدلهای مختلف دیگر که خودتان بهتر میدانید.
امروز برایم تجربهای متفاوت پیش آمد از آن چیزهایی که باید از غار بیرون میآمدم. به دعوت فاطمه فانی رفیقی شفیق دعوت به یک برنامهی مستند شدم.
البته بگویم این برنامه سهشنبههای اول و سوم هر ماه در بنیاد حریری شهرمان برگزار میشود، که مستندساز فرهیخته و بزرگوار شهرمان فرشاد فدائیان، مستندهای ساخته شدهاش را به نمایش میگذارد.
باری، من فیلمهای سینمایی را بسیار دوست میدارم و اهل فیلمم ولی اهل مستند نه، شاید فیلمهای مستندی که دیدم سبب شده که،دیگر علاقهای به آن نداشتهباشم؛ نمیدانم؟
مستند«این بامداد» زندگی و مرگ احمد شاملو https://www.aparat.com/v/zxPvl
که فیلمش در آپارات موجود است. باورتان نمیشود، دراین مستند۱۲۰ دقیقه ای پلک نزدم، مگر میشود مستند آنقدر عالی و تاثیر گذار باشد.
سالن از جمعیت پر شدهبود، سکوت مطلق، چراغها خاموش شد، قبل از آن کاغذ و قلمی بیرون آورده بودم، که یادداشت کنم. یادداشت برداری درتاریکی همانند مستند دیدنم اولین تجربهام بود.
یادداشتهایی جالب از صحبتهای شاملو
او با کامپیوتر کار میکرد. «علتش را چنین بیان کردهبود که او عادت داشت وقتی صفحهی آچاری که در آن مینوشت اگر خط میخورد باید از ابتدا در کاغذ دیگری مینوشت، به خاطر همین کار با کامپیوتر این کار را برایش آسان کرده بود.»
برایم حرکات انگشتانش زیبا بود. انگشتانی که فاصلهی ذهن وقلمش راکم کردهبود.
او یک انگشتی و آرام تایپ میکرد. دستانش که در سراسر این مستند چون امواجی بالا و پایین میرفت دراین مستند جلوهی ویژهای داشت. او برای من همانند یک رهبر ارکسترِ کلمات بود، انگار انگشتانش در رقص، کلمات را میچیدند.
او در اواخر عمرش در اثر بیماری مجبور شد یکی از پاهایش را قطع کند، وقتی از او سوال کردند که دراین حال، احوالش چگونه است؟ او میگفت« با پاهایم تنها درمدرسه فوتبال بازی کردم، بیشتر از دستهایم استفاده کردم، زیاد اشکالی ندارد»
«او میگفت: تفسیر شعر یکی از احمقانهترین کار است. دکلمههای زیبایش با صدای خودش این مستند را وجدآور کرده بود.» امروز بیرون آمدن از این غار و گشودن به تجربهای جدید یکی از بهترین اتفاق های روزم بود. شما هم تجربه کنید، هرچیزی که دوست دارید، به امتحانش میارزد.
داستان دوم نَمَدِ جان
ضرب المثلی است که همیشه بر سر زبانهاست
میگویند: فلانی دیر کرده، خیر کرده.
این حکایت من است
اهل مستند دیدن نبودم که نبودم؛ حالا که مزهاش زیر زبانم رفت، دیگر وعدهی سه شنبه های هر ماه را فراموش نمیکنم.
خوشحالم که افتتاح این مستندها برای من از فیلمهای آقای فرشاد فدائیان آغازید. هنرمند مستندساز شهرم بابل.
امروز مستند لَمِه پخش شد. لمه یا نمد، هنری که بارها آن را در فروشگاههای مختلف دیدم، ولی نمیدانستم که با چه زحمتی آماده میشود.پشت آن تکهای کوچک، تلاشی آنچنان پنهان.
سالن تاریک میشود و مستند میآغازد، دفتر و قلم را در تاریکی آماده کردهام دلم میخواست احساسم را از روی این فیلم با کلماتی رمز آلود بر دفتر بنگارم.
پشم به غربت، تن میدهد
کمانی او را تازیانه میزند
زخمه میخورد، پر پر میشود
سبک بار، سبک حال میشود
زانوی خمیدهی رنج مرد، با پارچهای سه گوش بسته میشود
بافتن، چرخیدن، مالیدن
ریسه ریسه بسته میشود
سینی چوبی
استکانی چای
قندی روشن
چای دلتنگ لبانش میشود
پدربزرگ، نوه، دو دست، دو پا، دو همراه
نقش زده میشود
تکه تکه پشم، ذره ذره برگ، دامن دامن گل
بر رویش ریخته میشود
صدای غازی این نزدیکیها به گوش میرسد
دستانی قوز
دستانی خیس
دستانی طرحی از رنجکشیده، پینهدار
آبیاری میکند، با خون دلش، با آبی گرم پشمها را
پشمها پیچیده میشوند
به طنابی حلقه آویز میشوند
مینالند
میمیرند
مومیایی میشوند
پاها به میدان میآیند، میکوبد پدربزرگ، میفشارد نوه
راستی چند کیلومتر راه میروند؟
طناب خسته میشود، نمد فریاد میزند، نقش حک میشود
مومیایی باز میشود، نمد خمیازه میکشد، فریاد میکشد
پشم ها پشیمانند، دردشان گرفته، مینالند
وای نه، دوباره آبجوش، داغ میشوند، میسوزند،
این مسیر بودنشان میشود
افتان و خیزان میروند، بار دیگر پیچیده میشوند
با آتش میسوزند، سرخ میشوند، زنده میشوند
داستان نمد، حکایت آدمیست
تکهتکه میشود
مومیایی میشود
میرود
میماند
له میشود
آتش میگیرد
میسوزد
مینالد
تا آدم شود
تا نمدِ جانش ساخته شود