نخودی بانو
مدتهاست که وقتی در خانه نشستهام و کاری دارم، صدایی میشنوم که همیشه آرام و مهربان با من صحبت میکند. میگوید: گلی این جا بگذاری بهتر است.گاهی وقتها فکر می کنم، که در خیال این صداها را میشنوم.
نخودی بانو
بر روی مبلِ غار تنهاییام ، نشسته بودم، و مشغول نوشتن. صدایی آرام با نوایی خوش صدایم کرد. گلی جان! گلی جان! واقعا صدا بود. بلند شدم. به اطرافم نگاه کردم، راستش کمی ترسیدم، صدا از زیر مبل میآمد. خم شدم، سرم را به زیر مبل بردم، نخود کوچکی آن زیر بود. او از کِی آنجا بود؟ نمی دانم. نگاهش کردم، با تعجب دهان کوچکش را دیدم، او مرا صدا میزد. چشمان کوچک و ریزش را دیدم که با مژههای بامزهاش تند تند پلک می زد، او را از زمین برداشتم. او را بلند کردم و به نزدیک صورتم بردم. به او لبخندزدم و گفتم: پس تو بودی ناقلا او خندید و به من گفت: مدتهاست با توام. تو خودت خبر نداری. گفتم: از کجا آمدی؟ گفت: فکر کن. خودت پیدا میکنی. خیلی به خودم فشار آوردم که یادم بیاید، یادم نیامد که نیامد. به او گفتم یادم نیامد. او خندید موهای زیبایش را که زیرِ روسری سبز زیبایی پوشانده بود،کنار زد و گفت: داستانش طولانی است گلی جان. به او گفتم: اسمت چیست؟ رفیق جان خندید و گفت: یادم رفت خودم را معرفی کنم. نامم « نخودی بانو» است. چه نام زیبایی.
آرام به سمتم آمد و روی دستهی مبل نشست. و این گونه گفت: چند سال پیش وقتی به این خانه آمدی به همسرت گفتی: که برای آبگوشت شب، برایت نخود و لوبیا بخرد. او هم خرید و شب به خانه آورد. تو همیشه عادت داری حبوبات را تمیز کنی و در ظرف مخصوصش بریزی. آن روز تمیز کردی آن را در کابینت قرار دادی و کمی هم آن را برای شام خیساندی وقتی ظرف را خم کردی خودم را محکم به دیوارهی ظرف چسباندم که در ظرف نیوفتم، بلاخره چندین بار از این مهلکه جان سالم بدر بردم. او می خندید و می گفت: داشتی مرا می کشتی. چند وقتی با آرامش در کابینت زندگی میکردم، تا روزی که بلاخره نوبت من شد.
وقتی ظرف را خم کردی، به جای اینکه در ظرفت بروم، با شیرجه ای به پایین آشپزخانه قل خوردم و افتادم. تو کمی دنبالم گشتی، ولی من خودم را زیر پایه ی کابینت پنهان کردم. چند
روزی آنجا بودم . تا نوبت شستن کف آشپزخانه شد،کلی اسکی روی آب، بازی کردم و زیر پایه ی دَر قرارگرفتم، محکم خودم را نگه داشتم تا دیگر در مسیر لولهی فاضلاب قرار نگیرم. این را بگویم، جنگیدن برای زندگی، در خانه ی تو، یکی از کارهایم شد. دیگر حالا هم که شده، نوبت پسرهایت با شوتی مرا به داخل دروازه ی، اتاق وارد کردند. مرا ندیدند و گرنه میگرفتند و میانداختند در سطل زباله.
آنجا در گوشه ای در زیر موکت جا خوش کردم، جای شُکرش باقی بود که آنقدر شیرین نبودم که خوراک مورچه های خانهات شوم. ولی دیگر شدم نخودی بانوی تو، آن دوستی که درکارها، نامحسوس به تو کمک می کرد. تو این را حس می کردی ولی انرژی و کمکم را نمیدیدی، یادت می آید«داستان گل زعفران ».
گل زعفران و نخودی بانو
برایت می گویم. قصه گویی را دوست دارم: آن روز یادت هست؟ یکی از روزهای ماه رمضان بود و میخواستی برای افطار حلوا درست کنی؟ زعفران را گرفتی و در هاون ریختی و شروع به کوبیدن کردی. برایت آرام زمزمه می کردم و تو تکرار میکردی. یادت می آید؟ آمدم کنارت نشستم. شروع به خواندن کردم. وقتی اولین خط را گفتم: آرام میکوبیدم. تو با لحنی زیبا ادامه دادی. او را در هاونی قدیمی.
و من گفتم: تنش آهسته آهسته نرم شد.
تو: رنگش درخشان
من:زیر دستانم خوشحال بود و شاد
تو: برایم داستان زندگیش را گفت.
من: امروز صدای او را بعدسالیان سال شنیدم من.
تو: مادرم زمین ، پدرم آسمان، خواهرم خورشید، برادرم باران.
من: عطر گلبرگم بهشتی و زیباست، پرچمم رنگ عشق، رنگم چه شیداست.
تو: در هر غذا جاودانه پیداست.
من:به وقت صبح عاشقی، در زمانی خاص
تو: می چیندم، به ناز
من: به زعفران بانو گفتم: برای چه می رویی؟
تو: پیام رسان شادیم از سوی خالقم.
من: کمالم دراین است،که با شما باشم.
تو: با لبخندی بر لب از او خدا حافظی کردم.
من: در ظرف حلوایم او را جستجو کردم.
بعد نوشتن و مشاعره ی بین من و تو چقدر خوشحال شدی و حلوا را درست کردی. آن شب سفره ی افطارت، جور دیگری بود، حلوایش میخندید، تو میخندیدی، من میخندیدم. یادت هست؟ بله یادم هست، چقدر تو با حالی نخودی بانو. پلیس نامحسوسی؟ هستی در کنارم، ولی من تو را نمیبینم. تمام لحظاتم را این چنین ضبط کرده ای؟ با پلکهای سنگین، لبخندی میزند و آرام سرش را تکان میدهد، بله نخودی بانو خمیازهای میکشد، آرام چشمانش بسته میشود، انگار بیش از توان و جسم کوچکش برایم حرف زده بود.
سکوت میکنم تا او بیدار نشود و میروم به دنبال کارهای دیگرم. من و نخودی بانو کلّی حرفهای نگفته داریم که باید به هم بگوییم. دیگر نخودی بانو، عضو ثابت خانوادهی من شده بود، آن هم از جهت خودم، همسر و فرزندانم از او خبری نداشتند. من و او دو دوست و هم راز هم شده بودیم. نمیدانم با آن نخودی بودنش این همه دانش را کجا آموخته بود، نخود و آن همه با هوش و کار کُشته. وقتی چهره ام را می دیدید میدانست، در درونم چه می گذرد. فوراً احوالاتم را میپرسید و زمزمه ی دلنشین را شروع میکرد.
او را دوست داشتم، تنها رفیق با مرام من بود! چقدر دیر شناختمش. هیچ وقت در زمان صحبتهای من با همسرم و یا فرزندانم چیزی نمیگفت و اظهار نظر نمیکرد. ولی فردای آن روز وقتی تنها بودم میآمد کنارم مینشست و با من صحبت میکرد.
این نیز بگذرد بانو نخودی
شب قبل، من و پسرم سر موضوعی بحث مان شده بود، در رابطه با خرید لباسی که اصلاً برای من خوشایند نبود و پسرم اصرار بر خرید آن داشت، من دلایل خودم را داشتم و پسرم هم دلایل خودش، آخر بحثمان به جای باریک کشید و از هم دلخور شدیم و پی کار خودمان رفتیم.
خیلی عصبانی شده بودم، به آشپزخانه رفتم تا لیوان آبی بنوشم، تا خنک شوم تا آرام شوم. به یک باره بیاد نخودی بانو افتادم. آرام صدایش زدم، کنار گلدان نشسته بود. به سمت من آمد. گفت: باز از کوره در رفتی؟ گفتم: نخودی بانو چه کار کنم؟ او لبخند زنان گفت این نیز بگذرد. تو که خوب می دانی که تمام لحظات دنیا، این نیز بگذرد هاست. گفتم راست می گویی، نخودی بانو ولی سخت است، همیشه که نمیشود این را گفت. نخودی جان نگاهی به من کرد و گفت: حق داری، ولی آنها هم باید تجربه کنند. تجربه شان اگر شیرین بود که به نفع شان و اگر تلخ بود، می شود درس زندگیشان.
گلی جان خودت را ناراحت نکن. آب سرد اثر خودش را کرده بود و حرفهای نخودی بانو آن را کاملتر کرده بود. لبخندی زدم و به اتاق رفتم و کنار پسرم نشستم و به اوگفتم این نیز بگذرد. او که با این حرفم کمی جاخورده بود، گفت: چه چیزی میگذرد؟ من با خودم تکرار می کردم،این نیز بگذرد. غم ها و ناراحتی ها را میگویم پسرم.
غم های نخودی بانو
چند روزی میشد که نخودی بانو ساکت بود. در خودش بود. نمیدانم درکجا؟ آرام به سمتش رفتم، او را بر روی کف دستم قرار دادم. با لبخندی به او سلام کردم. گفتم: نخودی بانو تو را اینجوری نبینم.
چشم های نخودی و زیبایش را باز کرد و درچشمانم خیره شد. گفت: گلی جان دلم تنگ شده، گفتم: دلت تنگ شده؟ برای چه چیزی؟ برای چه کسی؟ نخودی بانو، آرام و آهسته شروع به صحبت کرد. دلم برای مزرعه ی نخود تنگ شده ، برای دوستانم دلتنگم.
گاهی وقت ها به خودم میگویم. کاش به ظرف نخودت نمیچسبیدم و میافتادم و میشدم نخود آبگوشتت و خورده میشدم و به تکامل میرسیدم، هر کداممان سرنوشتی در این زندگی داریم، انتهای زندگی همه رفتن است. تو هم به جایی میروی و من هم به نوعی دیگر به جایی دیگر میروم.
نخودی بانو راست میگفت. گاهی همهی ما به این چیزهایی که او میگفت: فکرمیکنیم. هدفمان از زندگی چیست؟ ماندن برای چه؟ رفتن برای چه؟
نخودی بانوی عزیزم، دوست خوبم، این دغدغه ی وجودی تو سالیان سال در همه وجود دارد.گاهی امیدوار به زندگی، گاهی ناامید به زندگی و در این میان انگار به جایی دیگری وصلی. هرچه بود تو هم میشد که بیفتی در ظرف آبگوشتم ولی نیفتادی،حتما باید میماندی و رفیق و همدم من می شدی. نخودی بانو لبخندی نمکین زد و به پنجرهی رو به رویش خیره شد.
به خودم گفتم . باید حال و احوالش را تغییر بدهم این رسم رفاقت است. روز قبلش سبزی قورمه سبزی خریده بودم . میخواستم آنها را خورد کنم. به نخودی گفتم. حاضری برایت داستانی تعریف کنم؟ نخودی بانو با خوشحالی گفت: تعریف کن.
اما بگو چه داستانی؟ سبزیها را نشانش دادم. داستان قورمه سبزی. نخودی بانو با تعجب گفت: داستان قورمه سبزی! داستانم را آغازیدم.
آقای قورمه سبزی عیال وار است. او خانوادهای شاد و مهربان و همدل دارد. همسرش صدری بانوست. برنجی با صفا و باعشق. او شش فرزند دارد. دو پسر و چهار دختر. نام دو پسرش آقا تره و اسفناج پسر. نام دخترانش، نعنا خانم، جعفری بانو، گشنیز خاتون و شمبلیله بیگم. فرزندانی زیبا و دوستداشتنی. نعنا خانم دختریست، نجیب و صبور و تمییز. او هر روز عطری تند و خوشبو برتن خود میزند، گاهی بد خلق میشود. جعفری بانو خانمی تمام عیار، طناز و شوخ طبع و برون گرا، عطر تنش بهشتی، او رابط دوستی، بین برادران و خواهرانش است. گشنیز خاتون با وقار و زیبا، با طبعی شاعرانه و عاشق، راستی شخصیتی درون گرا دارد. دراین میان نخودی بانو می گوید: گلی جان آنها را به من نشان میدهی ؟ بله عزیزم . بگذار معرفی تمام شود همه را به تو نشان می دهم. شمبلیه بیگم نازنین، مهربان و آرام ، بدون کینه، عطرش ملایم و متین. آقا تره رشید و فراخ، تند و چابک. با عطری تند و سرد که بر تن خود میپاشد. شازده اسفناج، پسری آقا، ساکت و خندان. بدون او نمیشود، که نمی شود. اصالت این خانواده را دوست دارم. همدلی این خانواده را میپسندم. آقای قورمه سبزی جا افتاده و اصیل است. و رمز این اصالت دراین است که افراد خانواده با مهربانی و با عشق همدیگر را آنچنان که هستند، می پذیرند. اینم، پایان داستان نخودی بانوی عزیزم. حال نخودی بانو خوب شده بود و من آماده شدم که خانواده ی آقای قورمه سبزی را که در آبکش نشسته بودند را به نخودی بانو معرفی کنم.
نخودی بانوی همدم
دیگر به او عادت کرده بودم. او را همانند خواهرم دوست داشتم. مگرمیشود؟ نخودی آنقدر خوب و دوستداشتنی بشود. روزگار کمی ورق می خورد و این بار بود که حال دل من دگرگون می شود آن هم به خاطر مرگ برادرم. مرگ، تنها چیزی است که بدون مقدمه میآید ومی خواند و میبرد، او درحیاط خانه اش قدم می زد،دور می زد و پیاده روی میکرد. به خاطر کرونا بیرون نمیرفت تا کرونا نگیرد.
دور دایرهی حیاط گردید و گردید.تا دایره او را به سمت خود کشید. به زمین افتاد و پایش شکست، او را به بیمارستان بردند، برای جراحی پایش ،باید تعویض لگن میشد. در حین جراحی به خاطر ایست قلبی، پروازکرد و رفت. به جایی که باید برود.
حال و روز خوبی نداشتم. بر روی مبل نشسته بودم و اشک میریختم. حضور نخودی بانو را درکنارم حس نکرده بودم. او آرام به سمتم آمد، او هم گریه میکرد. نمیدانستم، چه کار کنم. سرگردان بودم. چقدر مرگ ساده میآید و تو را حیران میکند. نخودی بانو مرا صدا کرد. گلیجانم گفتم: بله عزیزم میدانم غمگینی. میدانم برایت سخت است. ولی چاره چیست؟ گفت : میتوانم تو را در آغوش بگیرم. او را بلند کردم. دستان کوتاهش به دور گردنم نمیرسید . ولی نمیدانم چرا آغوشش را حس میکردم. انگار با روحش مرا بغل کرده بود. غمم، رنجم سبک تر شده بود. سرم را روی شانه هایش گذاشتم و دوباره گریستم.برایش گفتم: که برادر بزرگم مردی بسیارخوب بود و مهربان. آنچه مرا بیشتر غمگین میکند . رفتنش در عین سلامت او بود. نخودی بانو زیر گوشم زمزمه میکند.
با من بخوان گلی جانم
در ایستگاه زمان از دور، قطار مرگ می آید.
صداهای بلند، نجواهای کوتاه، دستان خالی،
چشمانی پر از اشک.
مرگ را نگه دارید!
سوت میکشد، می رود.
این زمان رفتن نبود.
قطار می رود.
او می رود.
درایستگاه بعدی خدا با او بود.
گلی جانم او رفت پیش خدا، جایی که ما همه باید برویم. آنجا دیگر نگرانی نیست. آنجا آخر آرامش است. دوست خوبم آرام شو. چشمانم را در آغوش نخودی بانو بستم. دیگر آرام شده بودم.
دلگرمی با نخودی بانو
چندماهی از این سوگ گذشته بود. این نیز بگذرد. انگار زندگی این نیز بگذردهای زیادی دارد. و تو در این میان گاهی رو سفیددر میایی و گاهی خجل. از رفتارهایی که انجام می دهی خودت را سرزنش میکنی. تو میدانی که نباید خود را سرزنش کنی. ولی در درونت غوغا می شود. نمیتوانی خودت را کنترل کنی. هرچه تمرین کردهای و خواندهای بر باد میرود. در این میان تنها کسی که میماند. این نخودی بانو است. که تو را دوباره انگیزه میدهد و امیدوار میکند.
بیشتر اوقات وقتی میخواستم تصمیمی بگیرم. دو دل میشدم و آنقدر این افکار با هم در جنگ بودند. که آیا این کار را انجام دهم یا نه. و آخر هم این تصمیم را ول می کردم میرفتم سراغ چیزهای دیگر و این شدهبود. که نتوانم به هدفهایم برسم.
چند روزی که در فکر بودم. ساکت در گوشه ی خانه نشسته بودم. نخودی بانو متوجه اوضاع و احوال شده بود. آرام و با لبخندی بر لب به سمتم دوید. ازحالت دویدنش خندیدم. او کمتر از این کارها می کرد.حرکت تند او مرا از فکر و خیال بیرون آورد. نخودی بانو گفت: آمدم از فکر و خیال بیارمت بیرون. گفتم : کارت درست بود نخودی جان. گفت:باز چه شده؟ گفتم نخودی جان سالهاست. در انتخاب هدفم و هرچه که دوست دارم تردید می کنم و نمی توانم انتخاب کنم. نخودی بانو پرسید؟ چرا؟ گفتم منم می خواهم علتش را پیدا کنم. نمی توانم. گفت: بیا کمیباهم صحبت کنیم. گفتم از خدا میخواهم. نخودیگفت:نگرانی؟ گفتم: شاید گفت: نگران چی؟ گفتم: سن و سال و قضاوت دیگران و موفق نبودن. پس ترسهایی در وجودت داری که تو را مضطرب میکند. گفتم: فکر میکنم همین باشد.گفت: خوب به ترسهایت نزدیک شو و از آنها سوال کن.
نخودی بانو ادامه داد. اگرقضاوتت کنند چه میشود؟ اگرموفق نشوی چه میشود؟اگر جوان تر بودی چه فرقی می کرد؟ می توان به این سوالات جواب بدهی گلی جان؟ بله اگرقضاوتم کنند ناراحت میشوم. خوب چرا؟ چون آبرویم میرود.
آبرو چیست؟ آن چیز که باعث خجالتم میشود. مقیاس آبرو چیست؟ نمیدانم گلی عزیزم، برای هرکسی آبرو معنایی، مختص به خود دارد. شاید کسی از چیزی ناراحت شود که برای کسی دیگر اصلا ناراحت کننده نباشد. از قضاوت کسی ناراحت نشو. هرکسی به اتفاقهایی که برای ما میافتد. ازنظر خودنگاه میکند. تو خودت باش. آن هم به معنای واقعی.
خوب سوال بعدی،گلی جان اگرموفق نشوی چه میشود؟ فکرکنم باز هم به قضاوت بر میگردد که دیگران میگویند: چه آدم بی استعدادی و خودم از خودم ناراحت و دلگیر میشوم.و این موضوع اذیتم می کند. گلی آیا تو واقعا بیاستعداد هستی؟ خودت هم باور داری؟ نه من مطمینم که استعداد دارم. بنابراین، اگر هم موفق نشوی، تجربه ی خوبی کسب میکنی و مسیر را رفته ای. گلی جان دلگیر نشو امید وار باش و تلاشت را بکن.
نخودی بانو کمی مکث کرد و چشمانش را بست. اندکی جلوتر آمد. گفت: توحرفها و تجربیاتم را پذیرا هستی؟ گفتم: بسیار زیاد نخودی بانو گفت: به نظرت من چند ساله ام؟ ۵ یا ۱۰ سال نخودی اخم هایش در هم رفت. من ۱۵۰ ساله ام. با تعجب فریاد کشیدم و گفتم ۱۵۰ ساله؟
سفرم طولانی است. از زمین های مختلف و شهرهای گوناگون به اینجا رسیدم. سالیان سال پیش. گفت:دیگر سن و سالت را بهانه نکن. سن و سال که بالا میرود تجربه ها بیشتر می شود، ما قدر زمان و وقت را بیشتر میدانیم. شاید سرعت مان کم باشد. ولی آهسته و پیوسته میرویم. حالا که به سوالت جواب دادم. بگو درتصمیم گیریِ چه چیزی مردد هستی؟ نمی دانم در کارگاه محتوای شاهین کلانتری شرکت کنم یا نه؟
محتوا؟ کارگاه روش های مختلف نوشتن. متوجه شدم. نخودی بانو نزدیک تر آمد و با صدایی رسا به من گفت: گلی جانم شک نکن و ثبت نام کن. و این جا بود که قدر رفیقِ جانم را دانستم.
در تلاطم زندگی خیلی خوب است که رفیق و دوست با معرفتی داشته باشی که دل گرمت کند. همیشه شادی و غم دست در دست هم راه میافتند و به سمتت میآیند. چند روز بعد از گفتگوی من و نخودی بانو ، ثبت نام کرده بودم. خیلی خوشحال از تصمیمم بودم. با ذوق و شوق اولین کلاس آنلاین را شرکت کردم.
بسیار از تمرین ها و صحبت های استاد لذت بردم. از انتخابم بسیار مسرور بودم. نخودی بانو آرام به من نگاه میکرد و میخندید. به سمتم آمد. گفت: گلی جان سرحال شدی؟ همانند دانش آموز دبیرستانی با انگیزه و پر جنب و جوش شدی! او راست می گفت: به دوران شادی و نشاط جوانی برگشته بودم. نوشتن، انتظار، نمره دادن. نخودی بانو خوب متوجه شده بود. او مشوق خوبی برایم بود.
شیرینی با تلخی کنار نخودی
چند روزی از این حس وحال میگذشت. با زنگ موبایل از خواب بیدار شدم. طبق روال هر صبح، چای دم کردم و آرام آرام به کارهایم رسیدم. نخودی بانو هم خواب بود. او معمولن بعد از من بیدار میشد. صبح وقتی پسرم به سر کار می رود. برایش لقمه های پنیر و مربا درست میکنم که باخود ببرد. او معمولا با سرویس میرود. ولی گاهی پیش میآید که با ماشین خودمان به سرکار برود. با او خداحافظی کردم. در غار تنهاییم نشسته بودم. غارتنهاییم، مبلی است که در کنار آن کتاب ها و گل هایم جای دارند. در آنجا فارغ از همه چیز مینشینم و میخوانم و مینویسم و ساز می زنم. موبایلم زنگ خورد. صدایش آشفته و گریان بود.میگفت:مادر تصادف کردم، مادر تصادف کردم. نمی توانستم کاری کنم، بغضم را خوردم. به او گفتم : آرامتر عزیزم. او بلند بلند گریه میکرد. شوک شده بود. سگ ها پریدند. جلوی ماشینم و من منحرف شدم.
من تنها همهمه میشنیدم و صدای نالان پسرم را .او از خراب شدن ماشین خودمان و دو ماشین دیگر میگفت. او با حالی غریب لحظه لحظه ی حالش را گزارش میداد. از شدت تصادف، ایر بکش باز شد و خوشبختانه صدمه ای نمیبیند. ماشین پر از دود میشود و درش بسته . او به من میگوید: مادر چه کنم؟ خود را آرام میکنم. به او میگویم از پنجره بیرون بپرد. باصدای بلندم همسرم بیدار میشود. او منگ و گیج به من نگاه میکند. باورش نمی شود.
نخودی بانو هم آشفته است. او تلاش میکند که مرا آرام کند. همسرم میرود. من می مانم و نخودی بانو، اشک ریزان به سمتش میروم. گلی جان خدا را شکر کن. اگر پسرت طوریش میشد چه؟ من آرام اشک میریختم و به چشمانش نگاه میکردم. او راست میگفت: در لحظه ای هزاران اتفاق میافتد. اگر او را از دست میدادم؟ خسارت های مادی را میتوان جبران کرد ولی خسارت جانی را هرگز.
نخودی بانو آمد و کنارم نشست. دست هایم را در دست های کوچکش گذاشت.به من گفت : آرام باش! از خدا سپاسگزاری کن. این غم ها را به شادی تبدیل کن. و انرژی دیگری به خانه بده. اعضای خانواده با انرژی توست که بانشاط و پر توان میشوند. او را نوازش کردم و خدا را به خاطر وجود مهربان و همدلش شکر نمودم. او درست می گفت: باید پر انرژی می شدم.
من نخودی بانو هستم
بر روی غار تنهاییم نشسته بودم. غار تنهاییام شامل مبلی است که درگوشهی اتاقمان کنارگلدان های گل و کتابهایم قرار دارد. و من در آنجا خلوت و سکوت و آرامشی وصف ناپذیر دارم. نخودی بانو میداند که وقتی من در آن جا نشستهام حالم خوش است.آرام به کنارم میآید. چند وقتی بود که مشغول نوشتن متنی بودم که در مورد مبحث روانشناسی سایه (سایه بخشی از آدمی، که دوست ندارد آن را به دیگران نشان دهد و درخود پنهان می کند). به نخودی بانو گفتم: دوست داری برایت از نوشته هایم بخوانم. او با رویی باز از من استقبال کرد. عاشق انگیزه دادن و تشویقش بودم.
برای او قسمتی از کتاب نوشتهی خودم را انتخاب کردم که بخوانم سنگ وجود خود را دوباره بتراش من همیشه برای توسعه ی فردی آنچه سد راه خود میدیدم. سن و سال خودم بود. به خود نهیب میزدم که زمان زیادی را گذراندم و نمیشود.اما اکنون، زمانی که می خوانم و میبینم. به نکتهای رسیدم. و آن این است که اصلن رسیدنی در کار نیست. نقطه ی پایانی وجود ندارد. تا زنده ای باید بیاموزی و عمل کنی و پیش بروی. مهم رفتن است.و خواستن برایم رفتن مهم است و دانستن و عمل کردن.زمان آن چیزی است، که در ذهنمان می گذرد. در کراتی دیگر، زمان به گونه ای دیگرسنجیده می شود. بنابراین سن و سال محدودیت نیست.
فقط این را میدانم،که اگر خود را ترمیم نکنیم،گذشته تمام وجودمان را از بین میبرد. بنابراین به خودم قول دادم با درونم آشتی کنم. آنچه درگذشته مدفونش کردم، پس بگیرم. و خود را مسئول اتفاقاتی که رخ داده بدانم. حکمتی باستانی می گوید: جهان برای خردمندان به منزله ی آموزگار و برای نا دانان همچون دشمن است.
آنچه که از رویدادها و اتفاقات میبینیم. درس های زندگی ما هستند.درس هایی که هم در شرایط خوب و شرایط بد اتفاق افتاده است و با داشتن پذیرش این دو است. که جهان را همانگونه که هست میپذیریم. نیچه می گوید: آرزو برای نابود شدن گذشتهی مان به منزله ی آرزو برای از بین رفتن وجودمان است. با توجه به این گفته: هر زمان با گذشته ی مان صلح کردیم. اتفاق،گشایشی برای ما دارد. وجهان ما را دگرگون میکند.
هر زمانی که به گذشته ام بر میگردم. همیشه آنرا مورد شرمساری و ناراحتی میدیدم. و کارهای نکرده ی آن زمان، آرامشم را از من می گرفت.
هم اکنون، این نگاه که گذشته و اتفاقاتش درسی برایم داشته و مرا به مرحله ی دیگر از سفر زندگیم حرکت داده خوشحال تر و با انگیزهتر ادامه میدهم. مقصرجلوه دادن دیگران راحت ترین کاری است که ما برای سلب مسئولیت انجام میدهیم.
این روش و عادت را باید ازکوله بار سفر زندگیمان در بیاوریم.
نخودی بانو آرام به خواندنم گوش می داد. بعداز پایان قسمتی از کتابم، از او پرسیدم. نخودی جان نظرت را بگو. نخودی با چشمانی گرد و لبانی پر از امید ، شروع به صحبت کرد. گلی جانم نگاهت را دوست دارم. انتخاب درستی کردی. چقدر خوب است که از این جنبه به رفتارمان توجه کنیم. چقدر خوب است که از خودت شروع کردی چقدر خوب است که با جرات و رها مینویسی. نخودی بانو ادامه داد. آیا میدانی که این مبحث بسیار جدی و ظریف و تازه است؟ و باید روی آن بسیار کار شود. بله میدانم. این شروع کار من است دوست دارم درباره ی آن بیشتر و بیشتر تحقیق کنم و آنرا منتشر کنم. آری می دانم این متن کلی کار دارد که کامل شود و من تلاشم را میکنم.
نخودی بانو جان میتوانم خواهشی از شما داشته باشم. بفرمایید: دوست دارم کمکم کنی که سایه هایم را پیدا کنم. چون تو تنها کسی هستی که مرا میشناسی. اصلا تو خودِ منی. نخودی بانو با لبخندی میگوید: چقدر خوب است که متوجه شدی. سالیان سال است من با نام های مختلف کنارِ تو ام.
من، تو ام تو،منی
من، تو ام تو،منی
به تو قول میدهم که کمکت کنم. پایانی نیست