یادداشت بهارانه
باورم نمیشود، لحظات نزدیک سال نو و حالا یک ماه گذشته، فروردین رفته است. فصل بهار را بسیار دوست دارم. چه زود گذشت، اما خدا را شکر چه خوب گذشت. چقدر یادداشتنویسی باعث میشود که زمان برایت ماندگار بماند. زمانهایی که همیشه از یاد میرفت.
♦ دیروز جمعه بود. در جمعه بیشتر کودکی میکنم و تنبلتر میشوم، البته از نظر نوشتن، چون کارهایم بیشتر میشود. یادداشت صبحگاهی را در دفتر نوشتم.بقیه تکالیف را نه. خرید هفتگی و مرتب کردن آن. پنجشنبه با تمام فامیل مهدی به دیدار دختر عموی او رفتیم. خانم مهربانی که بسیار فامیل دوست بود. دیگر سن و سالی از او گذشتهبود و نمیتوانست حرکت کند. به خاطر همین ما به دیدارش رفتیم.
دختر بزرگش از او نگهداری میکند، از هر دری صحبت کرد تا به بازار جویبار رسید. من وصف بازار جویبار را شنیده بودم ولی هیچ وقت نرفتهبودم. بازار روزی که، همهچیز در آنجا ارزانتر است.
♦ چقدر زود یادداشت فروردین تمام شد و به اردیبهشت رسیدیم. صبح جمعه زودتر بیدار شدم و صبحانه را چیدم و عازم رفتن به بازار جویبار شدیم. غذا را آماده نکردهبودم. تنها ماهی را بیرون گذاشتم که بعداز آمدن سرخش کنم.
♦ هوا عالی بود، اما گرمتر از قبل. بوی بهار تو را بیقرارتر میکرد. ساعت ۱۱ بود. فکر میکردیم نیم ساعته برسیم. اما یک ساعت شد و نرسیدیم. جاده را گم کردهبودیم. توفیق اجباری جاهای دیگر را دیدیم. بلاخره از انتهای شهر به شهر وارد شدیم، از «کوه خیل». جویبار مرکز کشتی استان مازندران است. آن چه که چشم نواز بود. مجسمهی دو کشتیگیر در میدان شهر بود.
آدرس بازار را پرسیدم. به آنجا رفتیم. عجب بازار بزرگی بود. ماشین را پارک کردیم و راه افتادیم. عالی بود. گشت و گذار در بازار محلی را دوست دارم. اما این روزها این خار پاشنه دیگر با من رفاقت نمیکند و دردمندم میکند. بعد از خرید به سمت بابل برگشتیم، البته از راهی دیگر، از سمت کیاکلا.
به خانه که رسیدم ساعت۱۴/۳۰ دقیقه بود، تندی به سمت آشپزخانه رفتم تا سورو سات ناهار را آماده کنم. وقت کارگاه نوشتن نزدیک شدهبود. فشنگی ماهی و سبزی پلو را آماده کردم و قبل از وقت کارگاه، ناهار را نوشجان کردیم.
♦ کارگاه عالی بود. دو ساعت آموزش و نوشتن بسیار به من خوش میگذرد. بعدش خوابیدم و بعداز بیدار شدن به شستشو و مرتب کردن خریدها پرداختم.
این چنین با تجربهی شیرینی ۳۱ فروردین به پایان گرفت. ببیینم خیام برایم چه پیامی دارد.
یک قطره آب بود با دریا شد
یک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمادهشدن تو اندر عالم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
چقدر خیام راست میگوید: چقدر ما خودمان را جدی میگیریم. رفتو آمد مگس زیاد معلوم نیست. مگر نه؟
امروز شنبه ۱۴۰۳/۲/۱ است. ساعت ۱۷/۴۵ بعدازظهر
یادداشت مقالات شمس
سلام به طلوع عزیزم. الان که مشغول نوشتنم تو خوابی. صبح برایت در دفتر یادداشت صبحگاهی کلی نوشتم. با طلوع هر روز کلی خوش میگذرد.
♥ صبح بعداز رفتن پیمان، تکالیف نوشتن شروع میشود. بعداز اشتراک گذاشتن پست اینستا کمی میخوابم و بعد از بیدار شدن به کارهای آشپزخانه میرسم.
♥ یک لقمه لغت که از پسوند صحبت میکند، وبیناریست که هر روز ساعت ۱۳/۳۰ برگزار میشود. امروز پسوند ک گفتهشد. مثل، کوچک، ماهک، نثرک و… ساعت ۱۴ وبینار نوشتیار برگزار شد که بسیار عالی بود. سوال و پرسشهای متنوعی که از شاهین میکنند.
♥ بعداز آمدن مهدی و ناهار خوردن کمی دراز کشیدم و بعد آن کمی نوشتم و عازم رفتن به کتابفروشی سرو شدم. تا کتابهایی در رابطه با رواقیگری بگیرم. آنجا از مقالات شمس پرسیدم، داشتند، نوشته علی موحد بود، راستش قیمتش بسیار گران بود، نگرفتم. گفتم: میروم شهر کتاب شاید داشته باشد، نداشت به جایش مقالات مولانا گرفتم. دلم میخواهد به تنم دگمهای وصل باشد که به سرعت کتابها را بخوانم.
♥ ساعت ۲۱/۳۰ است و من بعداز درست کردن شام، مشغول نوشتن هستم. گوشی جلویم دارد کمپ ایدهپزی را نشان میدهد که هنوز شاهین آن را شروع نکرده است. باید کتابهای خریدهی امروز را شب بخوانم. کلی کار دارم.
ببینم خیام برایم چه دارد.
اجرام که ساکن این ایوانند
اسباب تردد خردمندانند
هان تا سر رشتهی خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند
ساعت ۲۱/۴۰ یکشنبه ۱۴۰۳/۲/۲
زبان مشترک
یادداشت روزانه را در دفتر، هر روز مینویسم. اما گاهی وقتها به خاطر شلوغیام در سایت نمینویسم. صبحها برایم با طلوع بودن شیرین است. برایش مینویسم، میخوانم، تماشایش میکنم و کلی به من خوش میگذرد.
♣ دیروز قراری با زهراصلحدار و فاطمه اسماعیلی داشتم. زهرا با دفتر قاجاریته و فاطمه با توپ شکلات و ظرف ترشیاش کولاک کردذند. از هر دری صحبت کردیم. فاطمه عکاس قدریست از عکسهایش برایمان گفت و نشانمان داد. کلی کیفور شدیم. زهرا برایمان هنگدرام زد و فاطمه خواند، دستمان جور بود.
♣ بعد از آن برنامهی حامد آهنگی و اسکار رادانلود کردم که با مهدی ببینم. شاهین برایمان در ۱۰۰ داستان، داستان دیگری گذاشت که بعداز دانلودش آن را خواندم. کارگاه صدداستان را دوست دارم. اصلن شاهین را دوست دارم.
ساعت ۱۲ ظهر است. بعداز گذاشتن پستی در اینستاگرام کمی خوابیدم. میخواهم نوشتن مقالهای دیگر را درسایت شروع کنم. حالیا خیام جان برایم چه داری؟
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
ساعت ۱۲/۱۲ روز سهشنبه ۱۴۰۳/۲/۴
یادداشت رواقی
چند روزیست که طلوع جانم پشت ابرها پنهان شدهاست. دلم برای رنگ چشمان زردش تنگ شده، کاش زودتر بیاید. غار تنهاییم همیشه درش باز است و به راحتی تویش مینشینم. مبل قهوهای دوستداشنتی من. صبحها برایش قصه میگویم و مینویسم.
♠ امروز کارهایم زیاد بود. درست کردن خورشت بادمجان و خمیر پیتزا بعداز کارهای نوشتن. گذاشتن پست و کمی خوابیدن. رسیدگی به گلهای زیبایم که هر چهارشنبه آن را انجام میدهم. همیشه رویاهای صادقانهام در همان ساعتهای وسط روز است که کمی میخوابم. نمیدانم چرا چندباریست خواب خانم علمی همسایهی قدیمم را میبینم که فوت کردهاست.
♠ همگام پهنکردن سفرهی ناهار و وبینار نوشتیار شاهین. همه یاد میگیرند هم مهدی و هم عرفان. آنقدر شاهین کتاب معرفی میکند که من بیماری کتاب گرفتم. بیشتر آنها را که میخرم. کتابهای نابی هستند. دوستشان دارم.
♠ بعداز خواب بعدازظهر به سراغ کتابفروشی رفتم و کتاب« به زبان مادری گریه میکنیم» را خریدم و با تاکسی برگشتم. هوا بعداز باران دیروز بسیار تمیز و بهاری شدهبود. کمی از کتاب را خواندم. کتاب خوبیست در بارهی یادداشتهای نویسنده است. یادداشت صبح اینستا را که در رابطه با رواقی گریست آمادهکردم.
♠ مرغ شکم پر را در فر گذاشتم تا ناهار فردا حاضر باشد. فردا شب مهمانی خانهی برادر مهدی دعوتیم خدا کند شاهین کارگاه ۱۰۰ داستان نگذارد.
خیام دلبر برایم چه دارد که من سخت محتاجم.
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو سه بیشتر زما مست شدند
ساعت ۲۱/۵۰ شب چهارشنبهاست. ۱۴۰۳/۲/۵
طنز بانک ۲
امشب ساعت ۲۱/۳۰ دقیقه طنز بانک ۲ شروع میشود. نوشتههای طنز را خیلی دوست دارم . وقتی تاریخ آخرین یادداشت را میبینم، میگویم چقدر زمان زود میگذرد که من در این جا یادداشتی نگذاشتم. صبحها در دفترم ریز ریز موارد را مینویسم.
♦ امروز با طلوع بسیار صحبت کردم. بعداز چند روز هوای ابری، دیدن روی ماهش عالی بود. نوشتن و خواندن با طلوع بسیار خوش میگذرد.
♦ فردا میخواهم اولین تجربهی عکاسی را با آقای فدائیان داشتهباشم. خدا کند که خوش بگذرد.
♦ دیروز جمعه کارگاهها به راه بودن. تمرین نوشتن و کارگاه صد داستان. باید داستانی را درpdf برای شاهین بفرستیم. من داستان کوتاه«محمود چارچرخ» را نوشتم. خدا کند شاهین خوشش بیاید.
ساعت ۲۰/۱۶ شب شنبه است هنوز پیمان از سر کارنیامده است. ببینم خیام برایم چه دارد.
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
۱۴۰۳/۲/۸ شنبه شب
عکاسی
دیشب از ذوق خوابم نمیگرفت. زود به رختخواب رفتم، آنقدر غلت زدم که از خستگی خوابیدم. زودتر از زنگ ساعت بیدار شدم تا سور و سات گشتوگذار را آماده کنم. عرفان هنوز نیامده بود. مگر ورزش والیبال آنقدر طول میکشد؟ امان از دست عرفان. همیشه دلنگرانم میکند. کمی خیار و گوجه و تخم مرغ را خورد کردم و سلفون کشیدم و کمی هم در فلاسک دمنوش زعفران درست کردم. حاضر و آماده هما دلواپس عرفان. چند بار زنگ زدم بلاخره بعداز چند بار زنگ زدن گوشی را برداشت. با عصبانیت سرش داد زدم و گفتم: هیچ خری تا ۴ صبح والیبال بازی میکند.
♦ فاطمه فانی ساعت ۴/۱۵ صبح به دنبالم آمد. حال و هوای خاصی داشتم. شوق دیدن طلوع،آن یار چندین سالهام حال بدی که عرفان برایم آورده بود را شست. گروه یک به یک سر قرار که خانهی فاطمه بود آمدند. قرار شد که به روستای عزیزک بابلسر برویم. تا آنجا فرشاد فدائیان از فوت و فن عکاسی بگوید.ژ
♦ با دیدن طلوع بیقرار شدم. عالی بود و استاد شروع به حرف زدن کرد و تمرینهای خوب دیدن و خوب شنیدن را برایمان گفت. آنجا بهشت بود، بهشتی زیبا و خاص. دیدیم، تماشا کردیم و حظ بردیم.
♦ ساعت ۱۰ به خانه آمدم. الهام دوست دیگر همگروهی مرا رساند. واقعن خسته شدهبودم. همه از ساندویج و دمنوش خوششان آمد. کمی خوابیدم و بعداز بیدار شدن به کارهای آشپزخانه رسیدم.
♦ مشغول ناهار خوردن و گوشدادن نوشتیار بودم. این روزها نوشتن در کل خانهام رواج دارد. عالیست. کلی خوشمیگذرد.
♦ بعد از شستن و ردیف کردن اتاق، پستی برای اینستاگرام نوشتم و آن را پست کردم.
♦ حال و هموای عجیب عکاسی روی سرم میچرخد. دنیای عجیبی است که چشم با چشم دوربین دارد و عکسهای اینچنینی تولید میکند.
خیام جان حرفت را بزن که سخت محتاجم.
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
ساعت ۲۰/۴۵ شب یکشنبه ۱۴۰۳/۲/۹
طبیعت
امروز باز چندی روزیست از یادداشتهای سایت دور افتادم. اگرچه در دفترم صبحها مینویسم. امروز به کارهای شخصی و نوشتنم رسیدم و بهتر برنامه را اجرا کردم. چند روزی حال و هوای عکاسی افتاده به سرم. کارگاه طنز، ۱۰۰ داستان همه تکالیف زیادی دارد که همه را انجام میدهم.
♥ روز دوم باید عکاسی میکردیم. بدون حرف یا حدیثی و یا کمکی یک ساعت وقت داشتیم که در مسیری معلوم، از آموختهها عکاسی میکردیم. برایم کمی سخت بود. دو عینکه بودنم باعث میشود که نتوانم خوب ببینم. بلاخره دل به دریا زدم و شروع کردم. به همه چیز دقت میکردم. ۱۰۰ تایی عکس گرفتم. تا غروب طول کشید. کلی خوش گذشت ولی با این پای دردمند کمی خسته شدهبودم.
♥ پستی در رابطه با طنز بانک از شعر حافظ نوشتم. البته شوخی با حافظ، خودم که خیلی خوشم آمدهبود. بیشتر در بارهی شاهین کلانتری شعر سرودم. طنز بانک را خیلی دوست دارم. نگاهی جدید به آدم میدهد.
♥ آقای فدائیان گفت: ۵۰ تا از عکسهایتان را بفرستید که من انتخاب کنم. ۹ تا از عکسهایم انتخاب شدند. خدا را شکر میکنم.ببینم در کلاس بعدی چه میشود.
♥ امشب قابلمهپارتی خانهی مادر مهدی است. ماهی شکم پر درست کردم. حالا در فر در حال پختن است. ببینم چه میشود. شام آنجاییم.
ساعت ۱۷/۱۰ روز چهارشنبه ۱۴۰۳/۲/۱۲ است. برایم خیام چه پیامی دارد.
گویند بهشت و حور عین خواهد بود
آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود.
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
چون عاقبت کار چنین خواهد بود
بستنی
یادداشت روزانه را مینویسم، اما در دفتر آن هم هر روز. در سایت اما میشود چند روز درمیان. این چند روز گذشت، طلوع جانم، چند روزی که تو نبودی، ابرها تو را بردند و من تنها بودم. چند روزی هم که بودی، با تو غرق در شادی شدم.
♦ قابلمهپارتی گذشت، خوب بود. ماهی شکم پر من و الویهی میترا، خوراک مرغ مائده سفرهی پر و پیمونی بود. خوش گذشت. باید رها بود و دقت کرد در کلمه و حرفها تا بهتر نوشت.
♦ جمعه روز بازار است و خرید. بازارگردی را دوست دارم. بسیار خوش میگذرد. دیدن مرغ و خروس و آدمهای جورواجور همیشه با روحیهی من سازگار است. جمعه کارگاه نوشتن نبود. کمی بیشتر بازارگردی کردیم. بعد از آمدن به خانه و شستوشوی آنها کمی استراحت کردم.
♦ شنبه هم تعطیل بود. وفات امام جعفر صادق. کمی نوشتم. سالگرد علی بود. به سر خاکش رفتیم و کمی آنجا، در دیار سفر کردهها دور زدیم و به کوتاهی زندگی افسوس خوردیم.
♦ ایران و آذر به ترکیه رفتند، پیش خواهر دیگرم زهره. من هم باید میرفتم ولی به خاطر هزینه و شرایط مغازه نتوانستم بروم. دلم آنجاست. چقدر خوب است که سفر نوشتن را دارم.زیاد دلم نمیگیرد.
♦ امروز اولین روز درست کردن بستنیست. بستنی را برای عرفان درست کردم. پودر کاکائو بسیار بد شدهبود و طعمش بد. در ایران هرچه گران میشود. کیفیتش بدتر میشود.
♦ امروز مقالهی چگونه کتاب بنویسیم را در سایت منتشر کردم. مقالهی طنز و دیالوگ محور که اولین تجربهی من بوده است. از آن سبک نوشتن هم خوشم آمده است.
خیام برایم چه داری؟
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان
به زانکه فروشند چه خواهند خرید
امروز یکشنبه ۱۴۰۳/۲/۱۶ ساعت ۲۰ شب
بابلسر
طلوع جانم دیروز دلتنگت بودم. ابرها تو را برده بودند. من به پنجره نگاه میکردم، که تو بیایی، اما نیامدی. کارها را رسیدم تا زمان رفتن به کارگاه عکاسی.
♣ با فاطمه و مهسا رفتم. آنها از قائمشهر میآمدند، من فلکه همزه کلا ایستادم تا آنها برسند. برای استاد کیک درستکردم. بچهها همه رسیدهبودند، منتظر ما بودند. کارگاه شروع شد، عکسهای ما ادیت شده، در تلویزیون به نمایش گذاشتهشد. عکسها عالی بودند. راستش ابتدا زیاد از حرفهای استاد سر در نیاوردم؛ ولی کم کم بهتر شدم. فهمیدم اینخطها، این قرینهها ، توازنها باید کجا باشند. انگار مسیر هنر در آهستگیست. شب با مهسا برگشتم. مهسا بازیگر تئاتر بود. نقش محنت را بازی میکرد. خودش شخصیت نقشش را دارد.به او گفتم: خوشش آمد.
♣ شب بعد از خوردن شام، عکسی که خودم گرفته بودم، که فرشاد انتخاب نکرد را کمی ادیت کردم که در بارهاش بنویسم و در اینستا انتشار دهم.
♣ ساعت ۲۱/۱۵ شب سهشنبه است. همین الان کارگاه صدداستان تمام شد. چندتایی داستان نوشتم. باید کلی تمرین کنم . داستان بخوانم تا بفهمم که چی به چی است. امروز ساعت ۱۶ مستند«بختگان بیبخت» از فراز فدائیان را در بنیاد حریری دیدم، عالی بود. داستان دریاچهای که به علت بیدرایتی، سران مملکت خشک شد. داستان دردناک عشایری که بدون آب خشک شدند.
♣ سبزی هم روی گاز است، تا بپزد. میخواهم شامی درست کنم.
خستگی امروزم را با خیام به کناری میگذارم.
افلاک که جز غم نفزایند دگر
ننهند به جا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه می کشیم نایند دگر
ساعت ۲۱/۲۰ شب سهشنبه ۱۴۰۳/۲/۱۸
پَرش
وقتی به تاریخ یادداشت قبلی نگاه میکنم. با خود میگویم: چقدر زود میگذرد. در دفترم یادداشت روزانه مینویسم. اما در سایت تنبلی میکنم. نه خداییش این دفعه خیلی کار داشتم. هوا که ابری ست با طلوع شروع نمیکنم. اما امروز طلوع جان به دنبالم آمده است. من هم او را محکم در آغوش کشیدهام.
♦ چهارشنبه روز قابلمهپارتی خانهی مادر مهدی بود. آش گوشت پختم. وسایل شامی هم خریدم که آمادهی فریز کنم. مهدی گوشت چرخکرده هم خرید که همبرگر هم درست کنم. نوشتن برایم نمک زندگی شده است. کارهایم با کلمات عجین شدهاند. گاهی دستم خمیر پیتزاست، وقتی داستانی میخوانم و یا وبیناری شرکت میکنم.
♦ چاشنی دیگر زندگیام که این روزها اضافه شدهاست، عکاسی است. از آقای فدائیان با گروهی عکاسی یاد میگیرم. تجربهی فوقالعادهایست. چشمانی نو میخواهد و نگاهی تازه به تماشا.
♦ مقالهی کوچکی در بارهی سفر در سایتم انتشار دادم. نوشتههای خودم را دوست دارم، چون تجربهی واقعی زیستی من است.
ساعت ۱۹/۴۵ روز شنبه است. ۱۴۰۳/۲/۲۲ چقدر زود گذشت.
در دایرهی سپهر نا پیدا غور
جامی است که جمله را چشاند به دور
نوبت چو به دور تو رسد آه مکن
می نوش به خوشدلی که دور است به خور
یادداشت ۲۴
چقدر زود گذشت. ۲۴ روز از اردیبهشت گذشت. روزهای بهار را دوست دارم. دلم میخواهد آن را در شیشهای نگاه دارم. این بهار چون به خاطر خارپاشنه نمیتوانم پیاده روی نکنم، غمگینم و گرنه با نوشتن بسیار خوش گذشت.
♦ مشغول گوش دادن کتاب صوتی « چرا باید بیشتر حرف بزنیم »شاهین کلانتری هستم. قصد دارم بیشتر حرفهایم را ضبط کنم تا صدای خودم را بشنوم. من در زمان حرف زدن در جمع طپش قلب میگیرم و تمرکزم را از دست میدهم. این تمرین میتواند کمکم کند.
♦ امروز طبق معمول تکالیف صبحگاهی را با طلوع جانم انجام دادم. طلوع جان کمی با من حرف میزند . ابرها او را با خود میبرند.
♦ قرار شد کتاب «گزارشی از خاک یونان» را عرفان نظرآهاری برایمان کارگاهی بگذارد. امروز فهمیدم که این کتاب را در اسکایروم برگزار نمیکند. زیاد فایل ضبط شده و گوگل میت را دوست ندارم. بنابراین ثیت نام نمیکنم.
♦ دیروز در صحبت تلفنی با فامیلی متوجه شدم که ۲۰ سالیست دروغی را ، راست پنداشتهام. برایم شوکآور بود. باورم نمیشد. راستش به همه چیز شک کردم. چه چیزی درست است؟
ساعت ۱۸/۵۰ روز دوشنبه است. ۱۴۰۳/۲/۲۴ ببینم خیام برای آرامش برایم چه میخواند. خیام جان بگو:
چون حاصل آدمی در این شورستان
جز غصّه نیست تا کندن جان
خرّم دل آنکه زین جهان زود برفت
و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
عکاسباشی
باز که تاریخ آخرین یادداشت را میبینم، با خود میگویم: ای وای چند روز ننوشتم. خوب است که در دفتر مینویسم. چند روزیست که طلوعم دست ابرها گیر افتاده، صبح که بیدار میشوم در خانهی ما نیست. تنها سایهای. هم غمگین میشوم و هم خوشحال. به خاطر اینکه باران را هم دوست دارم.
♦ چند وقتیست که مشغول تمرین عکاسی هستم. ادیتش میکنم. بالا و پایینش میکنم. ولی استاد بسیار سختگیر است. من به رویهی شیرین استاد کلانتری عادت کردم، تشویق و ترغیب و استمرار. استاد فدائیان بسیار سخت گیر است و بدون تشویق. میدانم برای سن و سالش است که کمالگراست. میترسد کار بد ما آبروی او را ببرد. البته این نظر من است. من در کنار استمرار تشویق را دوست دارم. از آدم های خشک خسته میشوم. ولی عکاسی را دوست دارم، حالا میروم ببینم چه میشود.
♦ با عکسهای معمولیام در کانال تلگرامی داستانکهای کوتاه مینویسم، این مدلی را دوست دارم. عکس و نوشته دو خواهر و برادری هستند که همدیگر را دوست دارند.
♦ دیروز قابلمهپارتی بود، خانهی مادر مهدی شامی درست کردم. سفرهی خوبی چیدهبودیم، شامی، آش، کتلت و سالاد.
♦ شنیدن نام خودم، از دهان استاد کلانتری باعث خوشحالیم میشود، چون زحمت ۶ سالهام که شبانهروزی بوده به هدر نرفته است. خدا را شکر میکنم. برای قدرت نوشتنی که در وجودم قراردارد.
♦ساعت ۲۱/۲۰ دقیقهی شب پنجشنبه است. مشغول نوشتن خلاصهی یادداشت چند روز قبل هستم. پدر مهران فوت کرد. امروز مراسمش در مسجد برگزار شدهبود. دیروز در آرامگاه گلهمحله دفنش کردند. هوا بارانی بود، آسمان هم می گریست. چه زندگی عجیبیست. همیشه بعداز مرگ میگویم: آنها به کجا میروند؟
خیام همیشه مرا آرام میکند.
از جملهی رفتگان این راه دراز
باز آمده کیست تا به ما گوید راز
پس بر سر این دو راههی آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز
ساعت ۲۱/۳۰ شب پنجشنبه ۱۴۰۳/۲/۲۷
مراسم هفت
جمعهها روز استراحت بیشتر خانواده است. من هم میخوابم. بعد صبحانهی مفصل و بازار و خرید. دیروز باید کارها را زودتر انجام میدادم. مراسم پدر مهران بود. ساعت ۲ تا ۳ و بعدش کارگاه نوشتن. بعداز خرید ناهار را خوردیم و آمادهی رفتن شدیم.
♥ آرامگاه گلهمحله، خانهی رضا برادرم. اول به آنجا رفتم و با او احوالپرسی کردم. دلم برایش تنگ شده، مرگی که گریزی از او نیست. مراسم با شکوهی بود. دخنرش کمی صحبت کرد و خوشبختانه مداحی عالی و مختصر مراسم را پیش برد.
♥ آنچه ذهن مرا در مراسم اذیت میکرد. دسته گلهای گرانی بود که آنجا بود. حیف آن همه پول، شاید ۵۰ میلیون گل بود. چقدر میتوانست شکمهایی را سیر کند.
♥ قبل از به خانه رسیدن، به پیمان گفتم که لپتاپ را روشن کند. به خانه رسیدم کارگاه شروع شده بود. نوشتن باعث شد که ناراحتی را فراموش کردم. نوشتم و نوشتم با استادی عالی. حالم خوش شد.
♥ بعد از تمام شدن، ایدهی یکی از تمرینها را به صورت یادداشتی در گروه گذاشتم. بعد به سراغ آشپزخانه رفتم و کارها و خریدها را سر و سامان دادم. میخواستم رب درست کنم. گوجهفرنگیها را خرد کردم. شام هم آماده کردم.
♥ ساعت ۱۹/۲۵ دقیقه روز شنبه است. مشغول گوش دادن حرفهای شاهین کلانتری در آپارت هستم. دارد ساختمان ۷ طبقهی نویسندهکارآفرین را معرفی میکند.
♥ امروز هم به خوبی گذشت. خدا روشکر که این فرصت را داشتم که طلوع جانم را ببینم.
خیام برایم چه دارد.
وقت سحر است خیز ای مایهی ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کآنها که بجایند نپایند بسی
و آنها که شدند کس نمیآید باز
ساعت ۱۹/۳۰ روز شنبه ۱۴۰۳/۲/۲۹
یادداشت آخری
چقدر زود دارد ماه اردیبهشت تمام میشود. امروز طلوع را بعد از چند وقت دیدم و در آغوش کشیدم. گرم شدم به زندگی و او. طلوع را که میبینم هوایی میشوم. دوستش دارم شاعر میشوم و مینویسم.
♦ نمیدانم چرا عکسهایم را آقای فدائیان دوست ندارد. من آنها را دوست دارم. بیخیال باز عکاسی میکنم. قبول نداشت که نداشت.
♦ امروز نوبت کارگاه ۱۰۰داستان شده بود. ساعت ۱۹، کلی چیز دربارهی داستانهای فانتزی یاد گرفتم. راستش زیاد داستان فانتزی دوست نداشتم. آنقدر شاهین خوب توضیح داد. گفتم بروم و داستان فانتزی بنویسم.
♦ اینستا را که باز کردم، خواندم که هلیکوپتر رئیس جمهور رئیسی سقوط کرد. حالا هم معلوم نیست کجاست.
♦ ساعت ۲۱ شب یکشنبه است. مشغول نوشتن یادداشت روزانه هستم. برای خریدن چند کتاب به کتابفروشی سرو رفتم و چند کتاب خریدم. دیگر با کتابها دنیای دیگری برایم پیدا شده است.
خیام را دوست دارم، باید شعرهایش را زندگی کنم.
ای پیر خردمند پگه تر برخیز
وآنم کودک خاک بیز را بنگر تیز
پندش ده و گو که نرم نرمک میبیز
مغز سرِ کیقباد و چشم پرویز
چه شعر عجیبیست. روزها وقتی که پیادهروی میکنم. جاپاهای عجیبی میبینم. که رفتهاند و نیستند. و من به جای پای آنها قدم میگذارم. خیام میگوید: خاکبازی کودک با چشمهای کیقباد است، آرامتر.
ساعت ۲۱/۱۰ شب یکشنبه ۱۴۰۳/۲/۳۰