کلانتری
نمیدانم یادتان میآید یا نه؟ زمان جوانیام دو کانال در تلویزیون بود. کانال یک و کانال دو شبها و روزها با زمانهای معلوم، فیلم و سریال و برنامهها پخش میشدند. برایم فیلمش فیلم بود و هر برنامهاش را با ولع خاصی تماشا میکردم. زمانی که ازدواج کردم کانال دیگریبه تلویزیون اضافه شد.ک انالی که کانال جوانان نام گرفت و برای کمک به زندگی جوانان شروع به فعالیت کرد.شبکه سه
راستش برایتان بگویم که همیشه مبحث روانشناسی برایم جالب و جدید بودند. به دنبال برنامهی روانشناسی جوان کانال سه بودم که روزی مجریاش اعلام کرد که دو برنامه میخواهد در زمانهای مختلف پخش شود. که دکتر روانشناس یک خانم و یک آقا بودند. حتمن یادتان میآیدخانم دکتر فردوسی و آقای دکتر افروز.
دیگر زمان صحبتهایشان، همه چیز را به کناری میگذاشتم و گوش سرنه،که گوش دل میسپردم. برایم آن درسها جالب بودند. هرکسی را میدیدم به آنها میگفتم. بیشترشان اطلاع داشتند چون کم و نایاب بود. این برنامه سالهای سال ادامه داشت. البته آنها کتابهایی را هم معرفی میکردند. راهکارهای مفید و عملی، بسیار عالی بود.
هدفم از تعریف کردن این خاطره این بود که دیروز استاد کلانتری چالش یک روزهی دوری از اینترنت و اینستاگرام و پادکستها و هرچه که باعث میشود که نگذارد ذهنت نفس بکشد. به راه انداخت. بعدلایو، اینترنت را خاموش کردم. یاد زمان گذشته افتادم به آن اطلاعات محدود و آن عشق به عملکردن آن آموزهها و ولع زیاد من برای یادگیری چیزهای کوچک.
وقتی به اطلاعات و آگاهی جوانهای این زمان فکر میکنم. در عجبم که چرا مشکلاتشان بیشتر از زمانهای ما شده است. آنها کتابهای مختلفی میخوانند، پزشکان و روانشناسان گوناگونی را تجربه کردهاند، پس چرا اندر خم یک کوچهاند؟
این را هم بگویم که آنقدر کوچههای این زمانه زیاد شده که آنها حق هم دارند.آن بزرگی که آن مثل را آورده بود کوچههای زمانهی خودش را دیده بود. اگر من این مطالب را میگویم تجربه ی شخصی خودم را مینویسم. که دو فرزند جوان دارم. برایتان خاطرهای تعریف میکنم.
فرزندم علاقهی زیادی به فیلم دیدن داشت، مدتهای طولانی وقت میگذاشت و فیلم میدیدحتا وقت خوابش را هم به فیلم دیدن میگذراند. او دچار سردرد عجیبی شد به پزشکان مختلفی رجوع کردیم در این میان پزشک متخصص مغز و اعصابی از او نوار مغز گرفت. پزشک بدون اینکه اطلاعی از روش زندگی او داشته باشد. به اوگفت: امواج نورانی لپ تاپ طیفی از نورهای نقطهای را روی نوارش نشان میدهد.
پسرم فکر کرد من چیزی به دکتر گفتم در صورتی که تمام آن لحظهها درکنار پسرم نشسته بودم. پسرم متعجب شد که چقدر میتواند یک عادت بد آنقدر تاثیر گذار باشد. دیگر روشش را تغییر داد و با کنترل بیشتری برای خودش فیلم میدید. حرف استاد کلانتری مرا یاد این خاطره انداخته بود. وقتی به ذهنت مواد مختلف و رنگارنگی میدهی آنقدر نشان میخورد که دیگر جایی خالی برای نفس کشیدن ندارد وخلاصه اشکال کار از جایی سر در میآورد.حالا کجا؟ الله واَعلم
این روزها زندگیمان همین شده، کانالی کتابی معرفی میکند، آن را میخریم و چند صفحهای میخوانیم. قسمتی از ذهنمان نشانهگذاری میشود. پیجی صحبت و متنی میگذارد آن را سیو میکنیم دوباره نشانی دیگر .از این پیج به آن پیج، از این کتاب به آن کتاب، از این کارگاه به آن کارگاه، آخر میمانی با ذهنی آبله مرغانی که نمیدانیم جای سالمش کجاست.
آن وقت وقتی پای عمل میرسد نمیدانیم چه واکنشی انجام دهیم. تکههای مختلف پازلرا کنار هم میچینیم، اما درست در نمیآیدجمله ناقص است، چون از تکههای مختلف پازلهای دیگری است. وقتی ذهن خالی بشود و فضا برای چیزهای دوستداشتنی و خواستنی پر بشود. بهتر تصمیم میگیریم.
اگر کتابی را خواندی و برایت تاثیر گذاربود همان کتاب را چندین بار بخوان که ملکهی ذهنت شود. ملکه ی ذهن کلمه ای است که بارها شنیده ایم زمانی کسی ملکه میشود که تک هست و خواستنی .پس دنبال ملکهی ذهنمان باشیم و آن را بیابیم تا را راحتتر زندگی کنیم. وقتی تکههای مختلفی را در ذهنمان میگذاریم،
خسته میشویم و نیمه راه آن را رها میکنیم و این میشود که زندگیمان دچار یاس و ناامیدی میشود.چالش یک روزه برایم درس بزرگی داشت. به گذشته باز گشتم، آن چه را که داشتم و قدرش را خوب میدانستم برایم یاد آوری شد. فهمیدم که باید هر چیزی کنترل شده و با اجازه وارد ذهنم شود این سلولهای نازنین دچار خستگی و گمراهی نشوند.هر چیزی را در جای خود خواستن مهارتی است زیبا، که بسیار همت میخواهد. سخت است ولی میشود.
کتاب را به اندازه خواندن
غذا را به اندازه خوردن
عشق را به اندازه ورزیدن.
ورزش را به اندازه انجام دادن.
سراغ آموزش به اندازه رفتن.
با اینترنت به اندازه رفاقت کردن.
همه و همه میشود تیترهای مهم زندگیمان که هر روز باید به سراغش برویم و آن راتکرار
کنیم تا یادمان نرود.